قبر را کندند خاک نم داشت. اباصلت کلمه ای زیر لب گفت امام یادش داده بود آب جوشید توی قبر پر شد. پر از آب و ماهی اباصلت نانی را ریز کرد امام داده بودش ماهی ها نان را خوردند. تمام که شد ماهی بزرگی پیدا شد. تک تک ماهی ها را خورد و ناپدید شد. اباصلت دستش را گذاشت توی آب کلمه ای خواند امام آموخته بودش آب فرو رفت مأمون وحشت کرد ابوالحسن همیشه عجیب بود زندگی اش و مرگش .»
- میدانی آقایم چه پیغامی برایت دادند.
- نه!
گفتند: به مأمون بگو شما بنی عباس با تمام زیادیتان مثل این ماهی ها مدتی دارید وقتش که سرآید خدا مردی از ما را بر شما مسلط میکند تا همه تان نابود شوید. »
مأمون میدانست در حرفهای امام شکی نیست. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص303)
98
مأمون بند کرده بود به اباصلت چه کلمه ای خواندی؟ ابا الحسن چه آموخته بودت؟ »
- به خدا یادم نیست همان لحظه فراموش کردم
باور نکرد. دستور داد زندانی اش کنند یک سال گذشت. شبی طاقتش تمام شد شکایت کرد به امام رضا الله داشت قسم میداد به محمد و آلش که حضرت جواد داخل شد.
- دلت تنگ شده اباصلت؟
- به خدا بله
- همراهم بیا.
نگهبانان ایستاده بودند. راست راست نگاه میکردند و قدرت حرف زدن نداشتند بیرون که رسیدند حضرت گفت: برو در امان خدا نه تو هرگز مأمون را می بینی نه او تو را. »
اباصلت تا آخر عمرش مأمون را ندید. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج99 ص44، ح52)
99