مأمون سی شمشیر زهرآگین گذاشته بود رو به رویمان قول گرفت ازمان که هر چه بگوید انجام دهیم به هیچ کس هم نگوییم ما هم قسم خوردیم قرار شد برویم حجره امام و تکه تکه اش کنیم جایزه هر کداممان ده سرزمین سبز امام به پهلو خوابیده بود که وارد حجره اش شدیم زمزمه دعایش را میشنیدیم. امام را که دیدم دستم لرزید شمشیرم افتاد؛ ولی بیست و نه نفر دیگر حمله کردند.
***
صبح مأمون پابرهنه با لباس خواب از حجره دوید بیرون و گفت: «عزا بگیرید که ابا الحسن را کشتند. »
وارد حجره امام که شدیم صدای زمزمه امام می آمد هنوز .
- صبيح.
صدای امام بود از خوش حالی افتادم روی زمین .
- بلند شو صبیح میخواستند نور خدا را با دهن هایشان خاموش کنند؛ اما خدا نورش را روشن تر کرد.
مأمون میلرزید رگهای خونی چشمانش بیشتر از همیشه پیدا بود. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص309 ح 19)