مأمون نشسته بود کنار امام. کنیزش هم آن جا بود.
رو کرد به امام پدرانت علم ماكان و ما هو كائن داشتند تا روز قیامت تو هم وصیشان هستی حتماً می توانی حاجتم را برآوری. »
- بگو
گفت: این کنیزم را خیلی دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده حالا هم حامله است. علاجی کن سالم بماند. »
امام گفت: «این دفعه سالم میماند پسری است شبیه مادرش فقط انگشت زائدی در دست راست و پای چپش دارد. »
چند ماه بعد مأمون پسر شش انگشتی را گرفته بود توی بغل به امام رضایی که دیگر نبود فکر میکرد . (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص101، ح19)