می دانست ابا الحسن چقدر بخشنده است. بارها دیده بود با مردم مهربانی میکند و میبخشد ایستاده بود کنارش پاهایش درد گرفته بود دیگر اجازه نمیدادش مدتی گذشت. امام سرش را آورد بالا.
- چه کار داری فضل؟
فضل بن سهل خوش حال شد گفت آقای من توی این نامه مأمون هر چه خواسته ام به من داده از مال و ملک و مقام و ریاست. »
امام نگاهش نمیکرد ادامه داد: فکر کردم شما برای هدیه دادن شایسته ترید. »
- نامه را بخوان
خواند امام گفت: هر وقت خداترس شدی ما هم به تو هرچه در نامه نوشته میدهیم. »
چیزی نگفت و رفت.
امام به او هیچ چیز نداد. حتی اجازه نشستن . (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص58)