پدرش دعبل خزاعی که میخواست بمیرد زبانش گره خورد رویش سیاه شد. طوری که پسر به مذهب دعبل شک کرد.
پدرش شاعر ائمه بود عاشق امام رضا پس چرا این طور مرد؟ سه روز گذشت خواب پدرش را دید با جامه های سفید.
- پدر خدا با تو چه کرد؟
دعبل گفت: پسرم هر چه دیدی از سیاهی رویم و گره زبانم به خاطر شراب خوردنم بود توی دنیا..... همین طور بودم تا پیامبر را دیدم لباس سپیدی به تن داشتند.
- تو دعبلی؟
- بله یا رسول الله.
- این سخن توست درباره فرزندانم
رسول الله شروع کرد به خواندن شعرم گفت: «احسنت.»
و شفاعتم را کرد جامه اش را هم بخشید به من. »
اشاره کرد به پیراهن تنش سفید بود و نورانی . (بحار ألانــــوار ، المجلسی، ج49 ص33، ح11)