نشستم همان پایین اتاق طلاها را گذاشتم مقابلش یادم رفت حتی سلام کنم گفتم حالاست که خوش حال بشود، تشکر کند.
گفت: «سلام ...»
سرم را انداختم پایین سلام کردم گفت : لطف کردی هدیه آوردی...»
اشاره کرد به خادمش تشت و ظرف بیاورید. دستش را توی تشت گرفت به خادمش گفت آب بریزد چشم هایم از حدقه بیرون زده بود. آبی که از دستش میچکید تبدیل میشد به طلا می ریخت داخل تشت با خودم گفتم برای چنین کسی دیدن آن طلاها اهمیتی ندارد!»
گفت: «علی هدیه ای که از دلت باشد برای من عزیزتر است. » (عیون أخبار الرضــــا علیه السلام، ج2، ص200)