امامت بعد از پدرش را قبول نداشتیم مثل زیدیه بر سر ادعای امامتش بحث میکردیم که از مقابلمان رد شد. گفتیم دنبالش کنیم از شهر رفت بیرون رسیدیم به صحرا و دشت بوته ها سبز بود و بچه آهوها از این سو به آن سو در حال دویدن ابا الحسن اشاره کرد به یکیشان آمد جلویش ایستاد امام بغلش کرد شروع کرد به نوازش سر و گردنش خواست بدهد دست غلامش که آهو شروع کرد به دست و پازدن امام توی گوشش چیزی گفت آرام گرفت رو کرد به ما ایمان آوردید یا نه؟ »
- بله آقاجان شما حجت خداوند روی زمینید.
بچه آهو را گذاشت زمین: «برو.
نمی رفت. دوروبر امام میگشت و خودش را می چسباند به او باورمان نمیشد داریم اشک ریختن آهو را میبینیم .
امام فرمود: «می دانید چه میگوید؟ »
- يابن رسول الله، شما بهتر میدانید.
میگوید فکر کردم میخواهید گوشتم را بخورید خوش حال شدم حالا میگویید بروم؟! ( بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص180، ح16)