کوهستان بود امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان عابد از غارش آمد بیرون امام را دید. رفت به استقبال
- آقاجان چند سالست برای دیدنتان لحظه شماری میکنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود. سیصد نفر در غار کوچکش جا شدند. چیزی برای پذیرایی نداشت امام مهربان نگاهش کرد: هرچه داری بیاور .»
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام امام عبایش را کشید رویش دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند نان و عسل عابد هنوز آن جا بود. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص126، ح3 / کشــــف الغمة فی معرفة الائمــــة، ط القدیمة، ج2ص308)