مینوی نگاه تو  ( صص 59-68 ) شماره‌ی 7151

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون > تعامل امام رضا (عليه السلام) با کارگزاران و خدمت گزاران (غلامان و کنيزان)

خلاصه

-        بله . ابوالحسن با غلام هایش غذا میخورد، سر یک سفره ما زنها سفره مان جدا بود اما تا یقین نمیکرد همه خورده اند، غذا نمی خورد.

متن

یک مشت خاطره (زهره عارفی)

ای محمد شاید ناراحت بشوی اگر بگویم من کنیز بودم اما بودم حالا خیلی فرق نمیکند که من چه بودم کنیزی هم عالم خودش را دارد همان طور که بزرگ زاده بودن کنیزی خوشی هایی دارد که دیگران نمی فهمند. حالا هم که پیر شده ام گاهی آرزو میکنم کاش کنیز مانده بودم عرب ها نان شان خشک بود و خورششان شیر یا خرما اما ما کنیزها گاهی غذاهایی میخوردیم که مردم عادی به خواب هم نمی دیدند. در عوض زیاد کار میکردیم. شاید برای همین به همه کنیزها، غدر می گفتند، اما من فرق میکردم عباس بن احنف دایی جدت که به خانه مان آمد مرا که دید ازم خوشش آمد. شاعر بود. چند سوال پرسید.  جواب دادم، گفت: کجا به این می آید که غدر یا غادره باشد !

59

بعد اسمم را عوض کرد این اسم را مدیون علی بن موسی الرضا هستم تمام جوابها را از او شنیده بودم عباس بن احنف برایم خواند یا غدر زین باسمك الغدر

دنبالش یک چیزی میگفت یادم رفته، منظورش این بود که روزگار با تو بی وفا نبوده بعدها از او پرسیدم از کجا می دانی به من بی وفایی نشده؟

گفت: از وجناتت پیداست !

محمد بن یحیی سیبی از ظرف برداشت گاز زد و گفت: زیادی هم دست و دل بازی جای تو بودم این سیب ها را پنهان می‌کردم.

- من کنیز بزرگان بوده ام.

- مأمون مال بادآورده را میبخشید. شما چه داری که ببخشی؟

- همین که میبینی گاهی وقتها مأمون می ایستاد و با شادی و فریاد سکه های زر را جلوی مان می انداخت و خنده اش قصر را پر میکرد. چه شور و نشاطی یک بار برای یک سکه دست یک کنیز را گاز گرفتم.

پیرزن خندید و گفت خب تازیانه اش را هم خوردم ابوالحسن اما بخشش که میکرد مثل خودش بی صدا و آرام بود. می رفت توی اتاق و کیسه هدیه را از میان در بیرون می آورد و به درخواست کننده میداد. همین اندازه بعد تا او برود، از اتاقش

60

بیرون نمی آمد.

محمد گفت: نگفتید چطور شد به خراسان آمدید؟

-        داشتم میگفتم گفتم که کنیز بودم. این را گفته بودم زیاد حرف میزنم؟ به دل نگیر دیگر مثل آن وقت ها زرنگ و زبل نیستم که همه چیز یادم بماند یک دختر ده دوازده ساله.  سیاه چرده مثل بیشتر کوفی ها اما نه سیاه زنگی که قبراق و زرنگ و کاری در یک مجلس همه حرفها را می شنیدم و بی کم و کاست مثل بلبل تعریف میکردم فکر نکنی خبرچین بودم نه ما کنیزها با خبرچینها فرق میکردیم. می دانی کنیز که باشی، انگار گوشهایت تیز میشود و چشم هایت جاسوس .

محمد بن یحیی نمد کلفت روی کوزه آب را برداشت.  تری روی کوزه دستش را خنک کرد کف دست را به صورت چسباند. جده اش گفت: محمد گرمازده شده ای؟ آب نخور بگذار برایت شربت درست کنم از آن شربتی که ابوالحسن برای ابوهاشم جعفری درست کرد. برایت نگفته ام؟

-        فکر میکنم همه چیز را گفته باشید، الا این که چطور به خراسان آمدید؟

-        خسته ات کردم؟ حق داری میدانی کنیز که باشی این طور میشوی یک جا باید گوش بشوی و زبان به دهان بگیری یک جا زبان بشوی و همه چیز را موبه مو بگویی، مبادا فکر کنند به دردشان نمی خوری اما بهتر است آدم از روز اول، کنیز یک نفر

61

باشد و اگر آن یک نفر حاکم باشد نانت توی روغن است. هرچند هر یسری عسری هم دارد به ما کنیزها بیشتر از شاهزاده ها و بزرگان خوش میگذشت. اما خب وقتی این یکی می خردت و به آن یکی هدیه ات میدهد سر و گوشت باز میشود. فرق حاکم و وزیر را می فهمی اصلاً بزرگ و بزرگ زاده را با کسی که اصل و نسب دارد از هم تشخیص میدهی .

محمد! فکر نکن ساده است. فکر نکن راحت میتوانی از قصر و شاه و خوشی هایش دل کند و حتی به ولیعهد دل خوش شد.  آن هم ولیعهدی که از خون و گوشت شاه نباشد. من که میگویم همه اش یک بازی بود. نبود؟ بود.

-        باید به این ها هم فکر کنم؟

-        باید فکر کنی چرا فکر نکنی؟

پیرزن کاسه گلی را از گنجه کوچک پشت سرش بیرون آورد و از کیسه کوچکی شکر داخل آن ریخت و گفت: چه میگفتم؟ برای چه گفتم باید فکر کنی؟

-        از ولیعهدی علی بن موسی گفتید.

-        آهان هیچ فکر کرده ای چرا بعضی ها نزد مردم عزیز ترند؟ ما هم به قدر خودمان میفهمیم. گاهی فکرهای ما مهم تر است چون ما مثل بیشتر مردم فکر میکنیم. شاید برای همین بود که در قصر مأمون وزیر و سردار و این ها ما را به خلوت شان می بردند و سؤال پیچ مان میکردند و.... حالا بگذریم. وقت هایی

62

که در قصر برو و بیا زیاد میشد ما کنیزها خیلی عزیز می شدیم. خوش میگذشت. خیلی یک بزرگ زاده هیچ وقت لذت غذای خوب خوردن را نمی فهمد اما ما می فهمیدیم. ما از غذای آنها نمی خوردیم اما ناخنک میزدیم میدانی چه لذتی دارد دزدانه چیز خوردن حتی اگر بعدش ادبت کنند؟

پیرزن لبخندی زد و کاسه آب را از دست محمد گرفت و دوسه جرعه نوشید. بعد اشاره کرد تا محمد بن یحیی کیسه ی آرد را بیاورد.

-        دهانم زود به زود خشک میشود. ببین

و دهانش را باز کرد و زبان کلفت و ترک خورده اش را تا نیمه بیرون آورد و چندبار به لب و دندانهای بالایی اش کشید .

-        در قصر مأمون کمتر آب میخوردیم. همه اش شربت بود آن هم چه شربتی امروز ببین چه شربتی برایت درست میکنم! چه می گفتم؟

-        از غذا خوردن.

-        بله . ابوالحسن با غلام هایش غذا میخورد، سر یک سفره ما زنها سفره مان جدا بود اما تا یقین نمیکرد همه خورده اند، غذا نمی خورد.

مکثی کرد و لبش را گاز گرفت.

-        باز یادم رفت چه میگفتم نخند عوضش از کودکی ام همه چیز را به یاد دارم. من در کوفه خانه زاد بودم. اغلب نان و خرمایی

63

می خوردیم. انگار همین هم در توانشان نبود. بالاخره تصمیم گرفتند مرا بفروشند. همین که در بازار برده فروش ها فروشنده مرا بالای سنگ برد و روبنده ام را برداشت کاروانی از عجم ها مرا خریدند. در کاروان چند شتر بود با بار فراوان و چند شتر بی جهاز و یکی دو تا هم کجاوه داشتند با کنیزهای دیگر به نوبت سوار می شدیم آخرهای راه پاهایمان آبله زده بود. لب های مان ترک خورده بود. اما عباس بن احنف میگفت اگر دنیا به تو بی وفا بود از کوفه به خراسان نمی آمدی مگر در کوفه چه بودی؟ حالا ببین یک باره چه شدی! شانس آورده ای .

مردی که مرا خرید تا نگاهم کرد گفت: به این نمی آید کنیز باشد این چشم ها سر به زیر نیست کسی که مرا می فروخت گفت: به چشم هایش نگاه نکن ببین چه بدنی دارد؛ مثل زنهای عجم وارفته نیست. این بدن و عضلاتش به درد کار کردن میخورد. از همان بچگی یادمان می دادند که چطور راه برویم و بار ببریم و بیاوریم که کمرمان زود خم نشود و بدن هامان سفت و چغر بماند. خوش حال بودم که به خراسان می آیم چون میگفتند مردان عجم با کنیزها خوب هستند. وقتی رسیدیم، تازه فهمیدم به بهشت آمده ام !

-        بهشت ؟

-        بهشت را که ندیده ام اما ابوالحسن از قرآن چیزهایی درباره ی بهشت میگفت که شبیه آن چیزهایی بود که در قصر

64

مأمون دیده بودم دار و درخت ساختمان های مجلل و همه نوع خورد و خوراک و لباسهای فاخر روزهای خوشی بود اما خیلی دوام نیاورد. اصلا انگار خوشی ها باید کوتاه باشند. همان موقع ها بود که گفتند ابوالحسن به خراسان آمده. بعد مأمون دست و دل بازی کرد و مرا به او بخشید کنیزی همین بدی ها را دارد.  اختیارت دست خودت نیست. نمیخواستم بروم اما با خودم گفتم ولیعهدها معمولاً از شاه ها خوش گذران ترند.

- چند سالتان بود؟

- درست یادم نیست شاید هفده شاید کمتر شاید بیشتر .

- اگر الان صد سالتان باشد حرف بیش از هشتاد سال پیش است.

پیرزن طوری خندید که دندانهای بلند و زردش پیدا شد.

-        حالا هم از تو سالم ترم.

-        پس حسابی خوش گذرانده ای !

-        در خانه ابوالحسن؟ چه میگویی خوشی های مان در قصر بود. در خانه ابوالحسن نه نازت را میکشیدند و نه نازت را می خریدند. چشم و گوش شدن در آن خانه فایده ای نداشت. ابوالحسن میگفت کسی که از خدا توفیق بخواهد و تلاش نکند خود را مسخره کرده هر روز اول سپیده زنی می آمد و به زور بیدارمان میکرد تا نماز بخوانیم گاهی فقط بلند میشدم تا ابوالحسن را ببینم. آن موقع سحر با عود خام هندی بخور

65

می داد. بعد هم مشک و گلاب میزد و مشغول نماز می شد. همان اول وقت یاد ندارم غیر از اول وقت نماز خوانده باشد. دلم میخواست بخوابم و خواب قصر را ببینم اما از لای پلک هایم ابوالحسن را نگاه میکردم بعد از نماز به سجده می رفت و تا آفتاب بلند نمیشد سرش را بلند نمیکرد حرص میخوردم در سرما و گرما این کارش بود. گاهی سرم را به بالشم می چسباندم که او را نبینم خوابم میبرد بیدار که میشدم او هنوز در سجده بود.  وقتی هم بلند میشد به اتاق مخصوصش می رفت و مشغول رسیدگی به کارهای مردم میشد. آدم های زیادی می آمدند و می رفتند. او همین طور آرام آرام حرف میزد و کارشان را انجام می داد. همه اهل خانه را هم مثل خودش کرده بود. هیچ کس صدایش بلند نمی شد. گاهی ساعت ها می نشستم و نگاهش می کردم به سوالهای مردم و جوابهایی که می داد، گوش میکردم بیشتر از خدا و پیغمبر می گفت.

پیرزن آرد و آب و شکر را به هم آمیخت و بعد ظرف شربت را به سمت محمد دراز کرد.

-        جرعه جرعه بنوش تا طعمش را خوب بفهمی بنوش، بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.

محمد کاسه را از دهانش کنار آورد چشمش را باز کرد و گفت: عجب شربتی جدم میگفت زیاد به شما تبرک می جسته .

-        همان روز که امام مرا به او هدیه داد با من قرار گذاشت که

66

بعد از مرگش آزاد باشم.

-        جدم شما را زن عاقلی میدانست اما انگار پیری عقل تان را ضایع کرده مالتان را این طور نبخشید

-        از میان دو گروهی که با هم رو به رو می شوند، پیروزی با گروهی است که بخشش بیشتری داشته باشد. می بینی؟ عقلم سر جایش است، حرف های ابوالحسن را هنوز هم بپرسی یک به یک برایت میگویم. محمد خوشیها مثل این شربت خیلی زود تمام می شود، اما خدا کند خاطره شربت درست کردن مرا در گرمای ظهر تابستان از یاد نبری و در عوضش برایم کاری بکنی.

به قسمت بالای اتاق اشاره کرد.

-        آن صندوقچه را برایم بیاور

-        گنج است ؟

-        گنجم کجا بود؟

-        از قصر مأمون، از قصر ولیعهدش !

-        گنج قصر، خوشی هایش بود. گنج موسی الرضا هم این جاست.

بعد با دست به سرش زد و گفت خانه ی علی بن موسی الرضا فقط باید آرام میبودی و گوش میدادی آن قدر گوش میدادم که دیگر جواب همه ی سوالها را حفظ بودم. پدربزرگت عبدالله زیاد به خانه ابوالحسن میآمد. سوالهای عجیبی میکرد. امام جوابش را می داد. گاهی هم من سوالهایش را جواب میدادم یک روز به امام گفت این غدر را به من ببخشید. خیلی خوش حال

67

شدم انگار بهشت را به من داده باشند. در خانه ی عبدالله دیگر کنیز خودم بودم و خانم خودم یک روز عباس آمد. برایت گفته ام؟ عباس ابن احنف ، شاعر بود مرا که دید از من خوشش آمد و گفت این را به من ببخش جدت گفت این مدیره است. بعد از مرگم آزاد خواهد بود. عباس برایم شعر خواند فکر کنم تا به حال برایت این شعر را نخوانده باشم آن را درست به یاد ندارم. منظورش این بود که دنیا خوب نکرد که اسم تو را بی وفا نهاد گفته بودم؟

محمد صندوقچه را به دست پیرزن داد و گفت: صدها بار .

-        خب از یک عمر کنیزی همین یک مشت خاطره برایم مانده بعد گفت: محمد میشنوی؟ بوی این بسته را می فهمی؟

-        حالا کنیزی بهتر است یا خانم بودن؟

-        تا کنیز که باشی !

-        خب، مأمون یا علی بن موسی یا جدم؟

-        تو چه حدس می زنی؟ حیف که خوشی هایش رفت اما خاطراتی هست که تا عمر داری با تو است.

پیرزن دوباره بسته را نزدیک بینی اش گرفت و بعد به سختی با دست های پر از چروکش گره آن را باز کرد و از میانش برگه ای بیرون آورد.

-        محمد ابوالحسن گفت عمر درازی میکنم. حالا باید صد سالم باشد. این را از خانه ابوالحسن آورده ام. می خواهم وقتی مردم آن را داخل کفتم بگذاری

68

مخاطب

نوجوان ، جوان

قالب

کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان