شهادت
وقت رفتن رسیده است
شب تیره و تار بود. ستاره ها نقابی از ابر تیره بر چهره کشیده بودند. دل آسمان از تپش ایستاده بود هرثمه» از درد به خود می پیچید هراسی مبهم دلش را در هم میفشرد صدای در بلند شد. از جا پرید. قاصد امام رضا بود: «بیا آقا تو را خواسته اند...
نگرانی اش بیشتر شد: «خدایا این وقت شب ؟ ساعتی بعد خود را در محضر امام یافت.
امام فرمودند: ای هرثمه وقت کوچ من به سوی خدای تعالی و هنگام دیدار من با جد و پدرانم فرا رسیده است. کتاب زندگی ام به پایان خود رسیده است!»
اشک در چشمان هرثمه چرخی زد و فرو بارید در نگاه پرسش گرو گریانش همه چیز یکباره تاریک شد... امام رضا ادامه دادند:
این طغیانگر عزمش را جزم کرده است که مرا با انگور و انار مسموم کند. انگور را به وسیله نخ و سوزن مسموم کرده و انار را توسط غلامی که دستش مسموم است برایم دانه می کند... وقتی از دنیا رفتم به تو خواهد گفت: «من او را با دست خودم غسل میدهم تو از جانب من به او بگو علی بن موسی الرضا به من گفت که به مأمون بگو کاری به غسل و کفن من نداشته باش که اگر چنین کاری انجام دهی، عذابی که خدا با تأخیر برایت مقرركرده است به سرعت دامنت را خواهد گرفت!» ... وقتی این را به مأمون گفتی او از غسل دادن من صرف نظر خواهد كرد و این کار را به تو می سپارد و خود در نقطه ای که مشرف بر جایگاه غسل من باشد خواهد نشست تا بتواند نظاره گر غسل من باشد تو هیچ کاری درباره غسل من انجام نده خیمه ای سفید خواهی دید که در گوشه ای از خانه برپا شده است. خیمه را که دیدی مرا با همان لباسهایی که بر تن دارم بردار و بدنم را پشت خیمه بگذار و به داخل خیمه نگاه نکن که هلاک خواهی شد.... وقتی خیمه بالا رفت مرا خواهی دید که در کفن پیچیده شده ام وقتی مأمون بخواهد قبر مرا حفر کند، قبر پدرش را قبله قبر من قرار خواهد داد اما هرگز چنین نخواهد شد. سنگی پیدا می شود که هرچه کلنگ بر آن بزنند به اندازه ناخنی از آن کنده نخواهد شد آنگاه از جانب من به آنان بگو در سمت قبله قبر هارون کلنگی بزنند وقتی این کار را کردند. قبری آماده خواهند دید که ضریحی آماده دارد قبر که باز شد مرا در درون آن مگذار تا آبی سفید از ضریحش فوران کرده و قبر را پر کند... وقتی آب فرو نشست، بدنم را در آن بگذار و آن ضریح را لحد من قرار ده و نگذار کسی روی آن خاک بریزد؛ زیرا قبر من خود به خود پرو پوشیده میشود !(1) محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۶۰۲ تا ۶۰۵ )
دل کوچه گرفته بود. آسمان سر باریدن داشت. هرثمه تا صبح در کوچه های اشک سفر کرد فردا روز باران نه روز توفان بود !
۱۰۲
شهادت
انار و انگور بیاورید
طلوع آن روز رنگ غروب داشت نبض کوچه از حرکت ایستاده بود. سناباد بوی فاجعه می داد !
مأمون هرثمه را به دنبال امام فرستاد خورشید خورشیدها در خانه مأمون طلوع کرد؛ اما ظلمتکده سرآشتی با نور نداشت! مأمون سعی کرد صمیمی تر از هر روز به نظر برسد برخاست و پیشانی امام را بوسید بعد هم در کنار امام نشست و به نوکرش گفت: «انار» و انگور بیاور!»
تن هرثمه دستخوش لرزشی تند و آشکار شده بود! (1) محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۶۰۶ تا ۶۰۷ )
۱۰۳
شهادت
فقط سه دانه
مأمون خوشه ای انگور برداشت و به امام رضا گفت: «ای فرزند رسول خدا ، تا به حال انگوری به این خوبی ندیده ام!» امام فرمودند: انگوری بهتر از این در بهشت هست مأمون گفت: «بفرما میل کن خوشمزه است. حضرت فرمودند: «میل ندارم!»
مأمون گفت نکند به من شک داری؟ امام سه دانه میل کردند و خوشه انگور را بر زمین گذاشتند و برخاستند.
مأمون برخاست و گفت: «کجا می روی؟»
امام رضا فرمودند: «به آنجا که مرا فرستادی ! (1) محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق). عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۵۹۴ و ۵۹۵ )
۱۰۴
شهادت
زینبی نبود که روی تل بایستد
سم در سلولهای تن امام نفوذ میکرد و هر لحظه خنجری تازه برجان خورشید میزد خانه آقا گودال قتلگاه بود و سم ، تیر و خنجر كوفيان رضا ، حسین بود و سناباد کربلا اما اینجا زینبی نبود که روی تل بایستد و برای مردی که بر خاک افتاده بود. مویه کند !
خورشید غریبانه غروب میکرد !
۱۰۵
شهادت
یکی فریاد زد: «آقا ...!»
اهل خانه غذا نمی خوردند. حال آقا خیلی وخیم بود. چه کسی در چنین اوضاع و احوالی به فکر خوردن و آشامیدن است؟! امام رضا یاسر خادم را صدا زدند و فرمودند: مردم چیزی خورده اند؟ یا سر که گریه راه گلویش را گرفته بود گفت: «آقا با این حال شما چه کسی میتواند غذا بخورد امام از جا بلند شدند و فرمودند: «سفره را بیندازید.»
سفره را انداختند. حضرت فرمودند: بگویید همه اهل خانه بیایند.» همه آمدند. امام با یکی یکی آنها احوال پرسی کردند؛ سپس لقمه ای برداشتند تا دیگران هم بخورند وقتی همه غذا خوردند فرمودند: به زنها غذا داده اید؟ گفتند: «آنها هم غذا خورده اند.» انگار خاطر حضرت جمع شده بود که یکی فریاد زد: «آقا از هوش رفت ! »(1) محمد بن على بن بابويه قمي (شيخ صدوق)، عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۵۸۹ و ۱۵۹ محمد باقر مجلسی، بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۲۹۹. )
۱۰۶
شهادت
پیکر خورشید روی دستها
نبض توس از حرکت ایستاده بود طابران و نوغان خالی بود پرنده پر نمیزد شهر بوی فاجعه میداد و نبض واقعه در روستایی آن سوتر می زد!
هزار مسجد و بینالود سیاه پوشیده بودند دل چلچله و بال قاصدک شکسته بود. پیکر خورشید روی خاک بود و از آسمان چشم ها ستاره می بارید. خراسان داغی چنین سهمگین ندیده بود
سناباد غرق در اشک فرشتگان بود
خراسان یتیم شده بود !
۱۰۷