کاروان بزرگی به راه افتاد فضل هنوز هم غمگین و غصه دار بود. مأمون را خودش تربیت کرده بود و راه و رسم کشورداری به او آموخته بود. وقتی مأمون دستور میداد در واقع خواسته های فضل را به اجرا میگذاشت. خلیفه مأمون بود اما قدرت در دست فضل بود. برای همین برایش سخت بود که ببیند خلیفه بدون مشورت با او تصمیم گرفته است؛ آن هم بزرگترین تصمیم زندگی اش را.
کاروان به شهر سرخس رسیده بود فضل کم حرف و تنها شده بود. او پیرمردی شصت ساله بود با سر و مویی سفید اما قلبش برای قدرت می تپید. سواری از راه رسید و نامه ای آورد نامه را به فضل داد و گفت:
نامه ای از طرف برادرتان حسن آورده ام.»
فضل فکر کرد باید اتفاق مهمی افتاده باشد نگران شد. فوری نامه را خواند. حسن نوشته بود: در تحویل امسال به حساب نجوم و شناخت حرکت ستارگان فهمیده ام که تو به زودی گرمی آهن و آتش را خواهی چشید و کشته خواهی شد. به نظر من بهتر است که همراه خلیفه و ابو الحسن رضا به حمام بروید و هر سه حجامت کنید تا به این طریق خون از بدنت جاری و نحوست برطرف شود.
حسن بن سهل ستاره شناسی و نجوم می دانست و فضل به دانسته های برادرش اعتقاد داشت. وقتی نامه را خواند نگران شد. آیا به زودی گرمی آهن و آتش را می چشید؟ تصور مرگ برایش سخت و ناگوار بود چگونه میتوانست از قدرت دست بکشد و بمیرد؟ چه طور می توانست آن همه ثروت را بگذارد و برود؟
فضل هراسان پیش مأمون رفت و به او گفت که حسن در نامه اش چه نوشته است. به امام رضا هم ماجرا را گفت و از هر دو خواست که فردا با او به حمام بروند مأمون قبول کرد اما امام رضا گفت: «من فردا به حمام نمی آیم مصلحت هم نمیدانم که شما دو نفر هم فردا به حمام بروید.»
مأمون گفت: «چه قدر سخت میگیرید؟ چه اشکالی دارد که به خاطر زنده ماندن فضل او را همراهی کنیم.
امام رضا گفت: «شب قبل من خواب رسول خدا را دیدم. او به من فرمود که فردا به حمام نرو برای همین من صلاح نمی دانم که شما دو نفر هم به حمام بروید.
مأمون فکری کرد و گفت: برادرم راست میگویی. رسول خدا هم راست میگوید من فردا به حمام نمی روم؛ اما فضل خودش می داند که به حمام برود یا نرود.»
فضل تنها ماند. باید تصمیم میگرفت که چه بکند. پای مرگ و زندگی اش در میان بود. رفتن به حمام چه ضرری می تواند داشته باشد؟ در ضمن حسن ستاره شناس است و خبره ترین ستاره شناسان را در کنار خود دارد. او برادر و خیرخواه من است.
آب و گرما و آهن. شمشیرهایی آماده آماده برای کشتن؟ برای از بین بردن چهار شمشیر آماده که اگر اولی بی اثر بود، دومی کار فضل را بسازد. اگر این هم بی اثر ماند سومی فضل را از پای درآورد؛ و چهارمی برای اطمینان از اینکه فضل دیگر زنده نخواهد ماند. اولین ضربه که در شکمش فرو رفت فضل قبل از اینکه درد را احساس کند با خود گفت: غیر ممکن است.»
دومین ضربه را که خورد گفت: «باور نمی کنم.»
با سومین ضربه او باور کرد که اتفاقی افتاده است. گفت: «دارم میرم.»
قبل از اینکه ضربه چهارم فرود بیاید فضل مرده بود.