زندگانی امام هشتم علی ابن موسی الرضا علیه السلام-بانضمام کرامات و معجزات و فضائل و فاجعه ی عاشورای رضوی  ( 360-363 ) شماره‌ی 6904

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > پيشگويی‌های امام رضا (عليه السلام) > نحوه غسل دادن و دفن

خلاصه

من طبق دستور امام علیه السلام عمل نموده و از چهار طرف قبر هارون خاک برداشتم و خدمت امام آوردم آن حضرت خاک پشت هارون را استشمام نمود و بر روی زمین ریخت فرمود مأمون در نظر دارد قبر پدر خود را قبله و پیش روی قبر من قرار بدهد و مرا در آنجا دفن کند ولیکن در آن وقت سنگی سخت و بزرگ نمودار گردد. اگر تمام کلنگ های خراسان و کلنگ زنان جمع شوند توانائی کندن و خورد نمودن آن سنگ را ندارند. بعد امام علیه السلام خاک جانب بالای سر و پائین پای هارون را بوئید و همان فرمایش را فرمود: مأمون میخواهد مرا در این مکانها دفن کند، نمی شود و کلنگ زنها بدين مكانها و حفر آن ظفر نیابند

متن

اباصلت هروی و جریان شهادت امام

مأمون خليفة مقتدر عباسی و دشمن شماره یک امام علی بن موسی الرضا پس از دفن فضل بن سهل وزیر مقتول و برگزاری مراسم سوگواری و واگذاری ریاست وزارت را به فرزند فضل بن سهل، به اتفاق امام علیه السلام و همراهانی دیگرا از سرخس بیرون شد و راه طوس پیش گرفت، راه را با تانی می پیمود و در هر منزل درنگ میکرد هفت منزل به قریه نوقان مانده روزی امام علیه السلام چون از نزد مأمون به محل استراحت خود برگشت،

حالش دگرگون شد و اظهار کسالت نمود. این حالت دوام داشت تا امام علیه السلام از قریه نوقان گذشتند و به قریه سناباد( ما مشروحاً وضع جغرافیائی خراسان در زمان امام علیه السلام و این زمان را در جلد دیگر کتاب می نگاریم.) وارد شدند. در سناباد حال امام علیه السلام سخت شد و به بستر افتاد در هر کجا برای استراحت امام علیه السلام و مأمون محلی آماده می کردند که نزدیک به هم بود، مأمون هر روز از امام علیه السلام عیادت می کرد و کوشش داشت بیماری امام علیه السلام را خطرناک و کشنده جلوه دهد و بسیار اظهار تأسف می کرد. از اینجا ما گفتار را به غلام مخصوص امام علیه السلام و ملازم امام تا آخرین لحظات زندگی آن حضرت باز میگذاریم : اباصلت هروی فرزند عبد السلام بن صالح میگوید: به حضور امام علیه السلام شرفیاب بودم، به من فرمود : برو در داخل قبه هارون الرشید از چهار طرف قبر او یک کف خاک بردار و بیاور، من طبق دستور امام علیه السلام عمل نموده و از چهار طرف قبر هارون خاک برداشتم و خدمت امام آوردم آن حضرت خاک پشت هارون را استشمام نمود و بر روی زمین ریخت فرمود مأمون در نظر دارد قبر پدر خود را قبله و پیش روی قبر من قرار بدهد و مرا در آنجا دفن کند ولیکن در آن وقت سنگی سخت و بزرگ نمودار گردد. اگر تمام کلنگ های خراسان و کلنگ زنان جمع شوند توانائی کندن و خورد نمودن آن سنگ را ندارند. بعد امام علیه السلام خاک جانب بالای سر و پائین پای هارون را بوئید و همان فرمایش را فرمود: مأمون میخواهد مرا در این مکانها دفن کند، نمی شود و کلنگ زنها بدين مكانها و حفر آن ظفر نیابند. آنگاه امام علیه السلام خاک طرف قبله و پیش روی قبر هارون را بوئید فرمود قبر مرا در این مکان حفر خواهند کرد. اباصلت تو به آنها بگو هفت درجه قبر را پائین برند و لحد آن را دو ذراع و شبری بسازند، خدای متعال چندان که بخواهد آن را گشاده سازد، آنگاه رطوبتی از طرف سر آشکار گردد دعائی را که به تو یاد میدهم بخوان تا به قدرت خدای جهان آب جاری گردد و قبر پر از آب شود و ماهی های ریز در آب پیدا شود این نان را که به تو میدهم در آن آب ریزه کن تا آن ماهیها بخورند در این وقت ماهی بزرگ آشکار شود، ماهیان کوچک را برچیند و خود از نظرها ناپدید گردد.

ای اباصلت چون ماهی بزرگ غایب گشت دست بر آن آب گذار و دعایی که به تو تعلیم میدهم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قبر خشک

شود، این اعمال را انجام ندهی مگر در حضور مأمون .

سپس امام علیه السلام فرمود: ای اباصلت فردا من به مجلس این فاجر می روم، هنگامی که بازگشتم اگر دیدی سرم پوشیده نیست (عبا بـر ســر نیانداخته ام با من مکالمه و صحبت داری و اگر دیدی سرم پوشیده است (عبا بر سر افکنده ام با من صحبت مکن و سخن مگو.

 اباصلت می گوید با مداد روز بعد امام علیه السلام نماز را خواند و لباس پوشید. در محراب عبادت خود نشست و گوئی انتظار داشت که ناگاه غلام مأمون وارد شد و گفت: «اجب امیرالمؤمنین فوری مأمون شما را کار دارد آن بزرگوار از جای برخاست عبا را بردوش انداخت و کفش به پا نمود و رو به راه نهاد من در عقب امام علیه السلام حرکت میکردم تا وارد مجلس مأمون شدیم. من نگاه کردم دیدم انواع میوه های گوناگون در طبقی پیش روی مأمون قرار داده شده است و خوشه انگوری در دست مأمون است که بعضی دانه های آن را خورده بود چون چشمش به امام علیه السلام افتاد، به احترام امام علیه السلام از جای حرکت کرد دست به گردن امام علیه السلام انداخت و پیشانی امام علیه السلام را بوسید و امام علیه السلام را در کنار خود جای داد، آن خوشه انگوری که در دست داشت به امام علیه السلام تعارف کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا من انگوری از این بهتر ندیده ام. امام علیه السلام فرمود: شاید انگور بهشت از این نیکوتر باشد. مأمون گفت: میل دارم شما از این انگور بخورید.

امام علیه السلام فرمود مرا از خوردن این انگور معاف دار. مأمون حالت عصبانی به خود گرفته ادامه داد من لازم میدانم که از این انگور شما تناول فرمائی، بایستی از این انگور بخورید مگر چه چیز مانع است که از این انگور نمی خورید با این همه اخلاص که از من مشاهده میکنی باز نسبت به من گمان بد می بری و مرا متهم میداری آنگاه خوشه انگور را گرفته و چند دانه از آن خورد و بقیه را به دست امام علیه السلام داد و اصرار نمود. ( عيون اخبار الرضا جلد2 ... بعضی نوشته اند مأمون به یکی از غلامان خود دستور داد چند روز ناخن های خود را نگیرد و بگذارد تا بلند شود. پس گردهایی را به او داد و گفت: لای ناخنهای خود بگذار، زمانی که امام آمدند، گفت: چند عدد انار که تازه از درخت چیده شده بود آب آنها را بگیرد. غلام با دستهای خود فشار داد گردهایی که لای ناخن بود با آب انار ممزوج شدند. مأمون آب انار مسموم را با اصرار به امام خورانید و بعضی نوشته اند: مأمون سر چند سوزن را مسموم کرد و سوزنها را در چند عدد خرما و یا دانه های انگور فرو برد و بعد آنها را به امام خورانید و این اختلاف به علت این است که کسی از آن اطلاع نداشته است لذا شايع ساخت چون انگور را زیاد دوست داشتند زیاد خوردند و درگذشتند که این شایعه دروغ را طبری و مسعودی نقل کرده اند و به آنها هم سرایت کرده است .)

امام علیه السلام از آن انگور بخورد فاکل منه الرضا ثلاث حبات ثم رمی به سه دانه از آن انگور امام علیه السلام تناول نمود و بقیه خوشه انگور را انداخت، مأمون با دقت نگاه میکرد و در نگاهش برق رضایت خاطر خوانده میشد، امام علیه السلام از جا برخاست مأمون گفت : «الی این کجا تشریف می برید؟

امام علیه السلام فرمود: حیت و جهتنی به جایی که مرا فرستادی فخرج مغطى الرأس، اباصلت میگوید امام علیه السلام عبا بر سر انداخت و با این حال از مجلس مأمون خارج گردید به مقتضای فرمایش امام علیه السلام با امام علیه السلام سخنی نگفتم تا آن حضرت وارد منزل شد، دستور فرمود در خانه بسته شود من در خانه را بستم و امام علیه السّلام در بستر خود افتاد در میان خانه اندوهناک و محزون ایستاده بودم اذ دخل على شاب حسن الوجه قطط الشعر أشبه الناس بالرضا (ع)) ناگاه دیدم جوانی خوش روی و مشکین موی و شبیه ترین مردم به حضرت رضا علیه السلام در میان خانه آشکار شد، پیش رفتم و گفتم با اینکه من در خانه را بسته ام از کجا وارد شدید؟ فرمود همان کس که مرا در این فرصت کوتاه از مدینه بدینجا آورد از در بسته نیز داخل نمود

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی