میهمان طوس  ( صص127-136 ) شماره‌ی 6671

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > پيشگويی‌های امام رضا (عليه السلام) > شهادت و دفن خود در طوس

خلاصه

من در ملازمت حضرت امام رضا (ع) بودم که صدایم کرد و فرمود: «ای اباصلت به این قبه هارونی برو و از چهار جانب آن قدری خاک بردار و جدا جدا پیش من بیاور! » من رفتم و به آنچه مولایم فرموده بود عمل کردم. چون خاکها را در برابر آن حضرت گذاشتم یک یک آنها را برداشت و بویید آنگاه یکی از آنها را جدا کرد و رو به من فرمود: این خاک را بگیر و به همان جایی که از آنجا آورده ای ببر و بدان که همان نقطه محل دفن من خواهد بود

متن

گزارش ۱

... من در ملازمت حضرت امام رضا (ع) بودم که صدایم کرد و فرمود: «ای اباصلت به این قبه هارونی برو و از چهار جانب آن قدری خاک بردار و جدا جدا پیش من بیاور! »

من رفتم و به آنچه مولایم فرموده بود عمل کردم. چون خاکها را در برابر آن حضرت گذاشتم یک یک آنها را برداشت و بویید آنگاه یکی از آنها را جدا کرد و رو به من فرمود: این خاک را بگیر و به همان جایی که از آنجا آورده ای ببر و بدان که همان نقطه محل دفن من خواهد بود. چون از دنیا بروم می خواهند قبر مرا پایین پای هارون قرار دهند و یا پشت سر او که قبر او قبله قبر من باشد ولی در آنجا که حفر میکنند تخته سنگی پیدا می شود که اگر تمام کلنگ داران خراسان جمع شوند نمی توانند آن را بشکنند. تو در این محل که گفتم خاک قبر مرا حفر میکنی هفت قدم که پایین رفتی به لحدی می رسی که ساخته و آماده است و آنجا چشمه ای پدیدار می شود که تا چشم کار کند، وسیع است. این سخن را که به تو می آموزم فراگیر و آنجا کنار قبر بخوان! قبر پر از آب میشود و ماهیان کوچکی را در آب می بینی قطعه ای نان برای آنها بینداز و منتظر بمان کمی بعد اثری از آب و ماهی نخواهی دید. آنگاه مرا در آن قبر دفن می کنی.»

بعد از این سفارشها امام فرمود: ای اباصلت فردا این مرد فاجر [مأمون] مرا نزد خود میخواند تو مراقب باش و اگر در بازگشت عبایم را به سر

کشیده بودم با من هیچ سخن نگو!

بعد از این سخن امام دعایی را که باید در مقابل قبر می خواندم، به من آموخت و مرا مرخص کرد.

آن شب تا صبح خواب به چشمهایم راه پیدا نکرد و در اندیشه اینکه فردا چه خواهد شد شب را به صبح رساندم....

اباصلت هروی

گزارش ۲

... تا چهار ساعت از شب گذشته را نزد مأمون بودم و بعد که اجازه مرخصی داد، به خانه خود بازگشتم نیمه های شب کسی در زد یکی از غلامان در را باز کرد و لحظه ای بعد صدایم زد: «آقا فرستاده حضرت اباالحسن است. 

می گوید آقای خود حضرت رضا را اجابت کنید !»

با شنیدن این پیغام بلا فاضله از جا پریدم و لباسهای خود را پوشیده به سمت خانه آن حضرت حرکت کردم غلام آن حضرت از جلو و من از دنبال وارد خانه شدیم آقا که در صحن حیاط نشسته بود با دیدن من فرمود:

«هر ثمه!»

گفتم: «لبیک، مولای من!»

-بنشین!

نشستم. حضرت شروع به سخن گفتن کرد حرفهای مرا بشنو و به خاطر بسپار! اینک وقت آن رسیده که من به سوی خدایم رحلت کنم و به جد و پدرانم بپیوندم عمر من دیگر به سر آمده و این ستمگر متجاوز [مأمون] تصمیم گرفته با انگور زهر آلود مرا مسموم کند به این ترتیب که نخ زهر آلوده ای را با سوزن مخصوصی از میان دانه های انگور عبور میدهد و انگور را مسموم می کند. او فردا مرا به خانه خود میخواند و همان انگور را پیش من می آورد و با اصرار از من میخواهد آن را بخورم من هم از روی ناچاری آن را می خورم و حکم خدا جاری و تقدیر الهی واقع می شود!»

آنگاه حضرت درباره امور بعد از درگذشت خود به من سفارشهایی کرد و با من از پیشامدهایی که درباره غسل و کفن و دفنش به وقوع می پیوست سخن گفت و از نشانه های قبرش پیشگوییها کرد در پایان از من خواست سخنانش را حفظ کنم و سفارشهایش را به کار بندم من هم قول دادم به تمام دستورات آن حضرت عمل کنم.

صبح فردا، مأمون مرا نزد خود خواند تا هنگام بالا آمدن آفتاب کنار او ایستاده بودم. در این وقت مأمون رو به من کرد و گفت: «ای هرثمه ابرو سلام

مرا به ابا الحسن برسان و از قول من به او بگو شما نزد ما تشریف می آورید یا ما به حضورتان شرفیاب شویم؟ اگر آمدن را انتخاب کرد، از او خواهش کن زودتر بیاید...»

به دنبال این فرمان لرزشی در دلم احساس کردم و آرام از مأمون جدا شدم...

هر ثمه وزیر دربار و تشریفات

گزارش ۳

.... چون صبح شد حضرت رضا (ع) لباسهای فاخر خود را پوشید و در محراب عبادت به نماز ایستاد بعد از نماز مشغول تلاوت قرآن مجید شد. در این وقت هر ثمه از راه رسید گفت: مولای من امیرالمؤمنین شما را سلام می رساند و می گوید شما به نزد ما تشریف می آورید یا ما به حضورتان

شرفیاب شویم؟

امام به هرثمه گفت: «ای هرثمه سفارش دیشب مرا به خاطر خود سپردی؟»

هرثمه پاسخ داد: «آری!»

امام فرمود: «می دانم مأمون تو را برای چه کاری فرستاده است. اکنون آماده می شوم!»

آنگاه کفشهای خود را پوشید و آماده حرکت شد هر سه به راه افتادیم.

چون به سرای مأمون وارد شدیم او را دیدیم که با ظاهری خوب و آراسته بر سر کرسی نشسته بود و سبدی پر از انگورهای درشت و آبدار در مقابلش

بود...

اباصلت هروی

گزارش ۴

.... چون حضرت رضا بر مأمون وارد شد او به احترامش از جا برخاست و حضرت را در آغوش کشید و میان دو دیده اش را بوسید. پس او را پهلوی خود بر کرسی نشاند و برای مدتی طولانی با او به گفت و گو پرداخت. آنگاه رو به یکی از غلامانش کرد و گفت: «آن سبد را نزدیک بیاور!» 

غلام پیش دوید و سبد بزرگی را که پر از خوشه های انگور درشت و آبدار بود، جلو مأمون گذاشت با دیدن برق دانه های انگور، ترسی مرموز سراپای وجودم را پر کرد به یاد پیشگوییهای شب قبل امام افتادم و بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد. برای آنکه مأمون متوجه حالم نشود، عقب عقب از مجلس بیرون رفتم و گوشه ای نشستم..... 

نزدیکهای ظهر بود که احساس کردم حضرت رضا به خانه خود بازگشته است.

هرثمه وزیر دربار

گزارش ۵

.... مأمون دست دراز کرد و خوشه ای از روی سبد برداشت و در حالی که از یک سوی آن با دقت حبه هایی را می چید خوشه را به طرف امام گرفت: «پسر عمو! می دانستم انگور را دوست میداری خواستم در این لذت با من شریک باشی نگاهم به چهره امام افتاد رنگ چهره اش دگرگون شده بود. دست مأمون را به آرامی پس زد و گفت: ممنونم بهتر است مرا از این لذت معاف داری!»

مأمون بی توجه به این گفته امام دانه ای انگور در دهان گذاشت و در حالی که با لذت بین دندانهای خود میفشرد گفت ای پسر عمو دست مرا رد نکن تا به حال انگوری به این نیکویی ندیده ام!»

امام بار دیگر دست مأمون را به یکسو راند و آرام گفت: «انگور بهشت از این نیز نیکوتر است !»

مأمون گفت: «با این وجود باید میل کنی!»

- مرا معاف کن!

-نمی توانم ! حتماً باید بخوری و تا نخورده ای نمی گذارم بروی !

و من می دیدم که از مأمون اصرار بود و از مولایم، انکار سرانجام امام تن به تقدیر داد و سه حبه از آن خوشه چید و در دهان گذاشت. هنوز حبه ها از گلوی مولا پایین نرفته بود که رنگ چهره اش به کلی دگرگون شد. بی درنگ از جا برخاست نگاه مأمون به دنبال حضرت کشیده شد: «پسر عمو! کجا می روی؟»

امام در حالی که عبایش را روی سر میکشید پاسخ داد: به همان جا که تو مرا فرستادی!

اباصلت هروی

گزارش ۶

... آنگاه مأمون فرمانی صادر کرد تا تمام پزشکان معروف در یک جا جمع شوند و شورای پزشکی تشکیل دهند از کسی پرسیدم: شورای پزشکی برای چه؟

گفت: گویا کسالتی بر علی بن موسی عارض شده و پزشکان برای آن حضرت احضار شده اند.»

مردم چون از علت کسالت و سرانجام کار آن حضرت بی خبر بودند، با شک و تردید سخن میگفتند؛ ولی من به واسطه پیشگوییهای آن حضرت از

اسرار این جنایت و پایان کار آگاه بودم.

ثلث دوم شب که آغاز شد صدای گریه و شیون از خانه آن حضرت بلند شد و مردم به سوی سرای حضرت ابا الحسن شتافتند. من هم با شتاب خود را به خانه آن حضرت رساندم و دیدم که مأمون با سر و پای برهنه و لباسهای بند گشوده در حیاط ایستاده و به صدای بلند گریه میکند...

هرثمه وزیر دربار

گزارش ۷

-اباصلت در خانه را ببند!

-اطاعت مولای من!

در را که بستم امام به اتاق رفت و با حال نزار خود در بستر خوابید. من وسط حیاط آمدم و در دریایی از حزن و اندوه فرو رفتم. ناگهان دیدم نوجوانی رو به رویم ایستاده است. صورتش مثل ماه میدرخشید و موهایی بسیار زیبا داشت شباهت بسیار به مولایم حضرت رضا (ع) داشت. با تعجب گفتم: «ای جوان کیستی و از کدام در وارد شدی؟ من که درها را بسته بودم !»

نوجوان تبسمی به لب آورد و گفت: آن کس که مرا از مدینه به اینجا آورد هم او درهای بسته را هم به رویم گشود!»

حیرت زده پرسیدم: به خاطر خدا بگو تو کیستی! نوجوان به آرامی گفت من حجت خدا محمد بن على بن موسى الرضا هستم!»

این را که گفت مرا در بهت و حیرت باقی گذاشت و به طرف اتاق امام رفت من هم دنبال او به راه افتادم چون میخواست وارد اتاق شود به سوی

من برگشت و آهسته گفت: ای اباصلت تو هم داخل شو! »

دنبال نوجوان وارد اتاق شدم مولایم تا چشمش به صورت فرزند افتاد برخاست و در بستر نشست و او را در آغوش گرفت صورت خود را به صورت فرزند گذاشت او را بوسید و روی سینه اش فشرد. آنگاه او را کنار بستر خود نشاند و شروع به سخن گفتن کرد؛ به صدایی که می شنیدم و به

لحنی که نمی فهمیدم!

کم کم رنگ امام به زردی می گرایید کمی بعد، لبهای آن حضرت مانند برف سفید شد محمد بن علی لبهای پدر را بوسید بعد رویش را به من

کرد و گفت: ای اباصلت برو قدری آب فراهم !»

کن با تعجب گفتم ولی آقای من اینجا که آبی پیدا نمی شود!»

 فرزند امام گفت: «چرا در آن اتاق هست و به سمت دیگر حیاط اشاره کرد.

بی اختیار به آن سو کشیده شدم آنجا اتاقی بود که تا آن وقت ندیده بودم.

 در میان اتاق ظرفی بزرگ بود پر از آبی زلال و پاکیزه!

از دیدن اتاق که خشک و خالی بود تعجب کردم. وقتی به اتاق امام برگشتم مولایم چشم از جهان فروبسته بود فرزند امام فرمود: «اباصلت تو

آب بریز و من پدرم را غسل می دهم! با کمک یکدیگر امام را به اتاق دیگر بردیم من آب می ریختم و فرزند امام پدر را غسل می داد. »

چون غسل به انجام رسید محمد بن علی جنازه پدر را کفن کرد و بر آن نماز خواند. بعد رو به من کرد و فرمود: «برایم تابوت بیاور!»

با حالتی مات و مبهوت گفتم سراغ نجار و تابوت ساز بروم؟»

 فرزند امام فرمود: «نه در این خزانه تابوت هست همین را بیاور!»

 ناباورانه به جایی که حضرت اشاره کرد رفتم در آنجا تابوتی دیدم که تا آن وقت ندیده بودم آن را برداشتم و نزد آن حضرت بردم. با کمک یکدیگر

جنازه را برداشتیم و میان تابوت گذاشتیم.

محمد بن علی بار دیگر بر جنازه پدر نماز خواند. در این وقت یکباره سقف اتاق شکافته شد و تابوت از زمین جدا شد و به سوی آسمان رفت با دیدن این صحنه وحشت کردم با عجز و درماندگی گفتم: «مولای من آخر این چه حکمتی است؟ الان مأمون از راه میرسد و جنازه پدرت را از من

مطالبه می کند به او چه جوابی بدهم؟»

حضرت فرمود: آرام باش ای اباصلت هم اینک باز می گردد!»

 بعد از این سخن مکثی کرد و فرمود: ای اباصلت هیچ پیامبر یا امامی نیست که از دنیا برود، مگر آنکه خداوند میان او و وصی و جانشینش جمع کند و روح و جسم آنان را به هم نزدیک سازد، اگر چه فاصله میان آن دو به اندازه شرق تا غرب جهان باشد!»

سوگند به خدا که هنوز حديث محمد بن علی (ع) تمام نشده بود که بار دیگر سقف شکافته شد و تابوت به جای اول خود بازگشت. جنازه امام بار دیگر در بستر خود قرار گرفت. آنگاه فرزند امام فرمود: «اکنون در را باز کن و رحلت مولایت را به مأمون خبر بده!»

بی درنگ در را باز کردم و فریاد زنان به سوی خانه مأمون دویدم. چند لحظه بعد مأمون همراه غلامانش گریه کنان و بر سرزنان وارد شدند. هر چه نگاه کردم اثری از فرزند نوجوان امام ندیدم.....

 اباصلت هروی

گزارش ۸

... تمام آنچه که آن حضرت درباره کفن و دفن خود به من خبر داده بود، مو به مو واقع شد. این پیشگوییها همراه سایر کراماتی که پس از وفات آن

حضرت آشکار شد مأمون را غرق تعجب و حیرت کرد. 

چون جنازه حضرت رضا (ع) را به خاک سپردیم و هر کس به خانه خود بازگشت بلافاصله مأمون مرا نزد خود خواست و در مجلسی که غیر از من و او، هیچ کس نبود به من گفت ای هرثمه تو را به خدا هر چه از حضرت ابا الحسن شنیده ای برایم بگو!»

 گفتم: «پیشگوییهایی را که درباره غسل و دفنش خبر داده بود، هنگام دفن آن حضرت برایتان شرح دادم!»

مأمون گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم که غیر از آنچه برایم نقل کردی اگر مطلب دیگری فرموده برایم بازگو کنی! گفتم: «آری ای امیرالمؤمنین مولایم از اسرار دیگری هم به من خبر داده بود!»

پرسید: «از چه اسراری؟»

 گفتم: «اسرار انگور زهرآلود را نیز برای من فاش کرده بود! »

مأمون چون این خبر را شنید رنگ داد و رنگ گرفت. گاهی زرد شد گاهی سرخ و زمانی سیاه پس از آن بیهوش بر زمین افتاد و در این حال با خود میگفت وای بر مأمون از انتقام خدا وای بر مأمون از رسول خدا! وای بر مأمون از علی مرتضی وای بر مأمون از فاطمه زهرا! وای بر مأمون از حسن مجتبی وای بر مأمون از سیدالشهداء وای بر مأمون از زین العابدین وای بر مأمون از محمد باقر وای بر مأمون از جعفر صادق وای بر مأمون از موسی

کاظم وای بر مأمون از علی بن موسی الرضا به خدا قسم این خسارت روشنی است!»

 مأمون پیوسته این جمله ها را تکرار میکرد و بر گذشته حسرت می خورد با دیدن این حالت از ترس گوشه ای رفتم و نشستم. پس از آنکه به حال عادی برگشت دوباره مرا پیش خود خواند وقتی نزدش رفتم، مانند افراد مست از خود بیخود شده بود و در این حال به من گفت: «گوش کن هرثمه به خدا سوگند تو و همه اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستید! پس اگر شنیدم کلمه ای از سخنان آن حضرت را جایی نقل کرده ای بی درنگ تو را به قتل میرسانم !»

گفتم: «خیال امیرالمؤمنین آسوده باشد اگر جایی چیزی از این مطالب را نقل کردم خونم بر شما حلال باد! »

آنگاه عهد و پیمانی محکم از من گرفت و اجازه مرخصی داد. همین که از او جدا شدم شنیدم دست روی دست میزد و این آیه را می خواند: «از مردم پنهان میکنند ولی از خدا چگونه میخواهند پنهان کنند؟ حال آنکه خدا با آنهاست؛ هنگامی که در خلال شبها سخنان زشت و ناپسند می گویند. و خدا بر همه کارهایی که انجام میدهید، محیط و آگاه است.»

هر ثمه، وزیر دربار و ملازم مأمون

فرجام

.... بالاخره مأمون بهترین و کم خطرترین وسیله را همان یافت که سالها پیش معاويه تجربه کرده بود؛ یعنی آنکه امام را مسموم کند و به شهادت رساند! 

بهانه کار نیز خوب انتخاب شده بود؛ خوردن انگور یا آب انار که برای کسالت امام مفید به نظر میرسید بخصوص که حضرت به این دو میوه

بی علاقه هم نبود!

و به این ترتیب به زندگی دو تن از کسانی که مورد نفرت و بغض عباسیان بودند خاتمه داده شد دیگر دلیلی برای تیرگی روابط مأمون و خویشان پدری اش باقی نمانده بود. حالا او می توانست قلم به دست بگیرد و در نامه ای برایشان بنویسد: «چیزهایی که بر من خرده می گرفتید همه از میان رفت. شما بر من ولیعهدی علی بن موسی الرضا را عیب می شمردید ولی حالا دیگر او در گذشته است. پس برگردید و فرمانبردار من باشید. چه اکنون ولایت عهدی را در فرزندان عباس خواهم نهاد... 

آنها نیز به سوی مأمون بازگشتند و مأمون پس از آنکه بغداد را به اطاعت خویش درآورد فاتحانه قدم به پایتخت عباسی گذاشت! او کسی را که بغداد از او وحشت داشت کشته بود بغداد هم به پاس این خدمت جنایت برادر کشی او را بخشید!

جعفر مرتضی حسینی

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان بلند و رمان