پنجره بیست و هشتم
مناظره ای در دو پرده
پرده اول
حمید بن مهران ای امیرالمؤمنین پناه بر خدا از اینکه مصیبت ناگواری به بار آوری که در تاریخ خلفا بی سابقه باشد!
مأمون منظورت را نمی فهمم از کدام مصیبت سخن می گویی؟
حمید بن مهران کدام مصیبت بالاتر از اینکه تو می خواهی خلافت این افتخار بزرگ را از خاندان عباسی به آل علی منتقل سازی؟!
تو با این عمل به زیان خود و خاندانت اقدام کردی و این مرد جادوگر فرزند جادوگران را به اینجا آوردی پست و گمنام بود، بزرگ و بلند آوازه اش کردی خوار بود عزیزش ساختی و اینک با این بارانی که بر حسب اتفاق هنگام دعای او فرود آمده یک دنیا علاقه و محبت برای خود حاصل کرده به گونه ای که بیم آن می رود که این مرد خلافت را از چنگ بنی عباس خارج کند و به آل علی بسپارد بلکه میترسم با سحر و جادویش نعمت خلافت را از تو جدا کرده بر این سرزمین تسلط کامل پیدا کند آیا تاکنون کسی چون تو به خود و کشورش ستم کرده است؟!
مأمون این مرد چون در پس پرده و دور از ما مردم را به جانب خود می خواند ما خواستیم او را نزد خود آورده، ولیعهدش گردانیم تا به خلافت و دولت ما اقرار کند و مردم را به سوی ما دعوت کند و نیز شیعیان و دلباختگان او بدانند آن خلافتی که او ادعا میکند از آن ماست و او را در این مقام حقی نیست. علاوه بر اینها ما ترسیدیم اگر او را به حال خود گذاریم رخنه ای در سلطنت ما ایجاد کند که پر کردنش از دایره قدرت ما خارج شود و عليه ما اقدامی صورت دهد که جبران آن ممکن نباشد!
ولی اکنون کاری است که انجام شده و ما از روی اشتباه او را بر سر کار آورده ایم و مقامش را بالا برده خود را به مهلکه انداخته ایم.
چاره ای نیست جز آنکه بدون سستی و کوتاهی اندک اندک از مقامش بکاهیم و او را به صورت شخصی بی کفایت نشان دهیم و در پایان با یک تدبیر، ماده بلا را از ریشه قطع کنیم !
حمید بن مهران ای امیرالمؤمنین! اگر اجازه بفرمایی، من با او و یارانش مباحثه میکنم و قدر و منزلتش را پایین می آورم تا به حال نیز به احترام تو ساکت نشسته ام و گرنه بی لیاقتی او را برای همه ثابت و آشکار کرده بودم!
مأمون برای من چیزی بالاتر از این وجود ندارد!
حميد بن مهران پس حال که چنین است رجال سرشناس کشور از لشگریان و فقیهان و دانشمندان و قضات همه را در مجلسی جمع کن تا در حضور همه او را کوچک و خوار سازم تا چنانچه فردا این مقام را از او گرفتی پشیمان نباشی و بدانی کاری بجا و شایسته انجام داده ای!
مأمون بسیار خوب چنین خواهم کرد. همین فردا....
پرده دوم
وقتی میهمانان در مجلس جای گرفتند خلیفه بر مسند خود تکیه زد و ولیعهد در جای مخصوص خود نشست بقیه هر کدام در محل خود نشستند. در این وقت مدعی لب به سخن گشود.
حميد بن مهران ای ابا الحسن مردم حکایتهای زیادی از کرامتهای تو نقل میکنند و در این باره به قدری افراط میورزند که به گمان من خودت از این گونه مطالب بیزاری.
مثلاً همین باران طبیعی که معمولاً خودش می بارید، اکنون یک بار هم بر حسب اتفاق به دنبال دعای تو باریده است !
اما این مردم آن را برای تو معجزه ای شمرده اند و با طرح چنین موضوع ساده ای تو را از همه جهانیان بالاتر می دانند؛ در صورتی که اینزامیرالمؤمنین - که خداوند عمر و سلطنت او را پایدار بدارد بر همه رجحان و برتری دارد و هم او تو را به این مقام رسانده پس سزاوار نیست که به این دروغگویان اجازه دهی تا مطالبی را به نفع تو جعل کنند و انتشار دهند!
امام رضا(ع) اگر مردم درباره نعمتها و کرامتهایی که خدای متعال به من مرحمت فرموده، سخن بگویند من آنان را از این کار باز نمی دارم؛ اگر چه خود من به این نعمتها مغرور نشده عملی را از روی کبر و خودپسندیزمرتکب نمی شوم.
اما این که گفتی مأمون این مقام ظاهری را به من داده، آری چنین است!
داستان من و او چون داستان یوسف صدیق و پادشاه مصر است. او به من همان مقامی را داده که عزیز مصر به یوسف (ع) واگذار کرد. و در عین حال، توزاز مقام و شخصیت هر دوی آنها اطلاع داری!
حميد بن مهران (خشمگین) : ای پسر موسی بن جعفر از حد خودزتجاوز کردی و یک باران مقدری را که در وقت خود، بدون شتاب یا تأخیر می بارید برای خود معجزه و قدرتی میشماری گویی معجزه ابراهیم خلیل را به ما نشان داده ای که سر پرندگان را برید و پیکرشان را در هم کوبید و چهار
قسمت کرد و روی چهار کوه بلند گذاشت و سرها را به دست گرفت و مرغان را صدا زد پس بی درنگ پیکرهای کوفته و در هم آمیخته پرواز کرده
آمدند و به سرهای خود متصل شدند و پر کشیدند !
اگر راست میگویی این دو تصویر شیر را که بر مسند خلیفه نقاشی شده اند، زنده کن و بر من مسلط ساز تا واقعاً برایت معجزه ای بشمارم! نه آنکه یک باران عادی را که معلوم نیست به دعای تو آمده یا به دعای افراد دیگری که مثل تو از خدا خواسته اند برای خود کرامت و معجزه ای به شمار آوری!
حضرت رضا (ع) به شنیدن این کلمه های جسارت آمیز، خشمگین شد و در اجابت خواسته حمید رو به آن دو تصویر شیر کرد و صدا زد...
امام رضا (ع) : ای شیرها این مرد فاجر را بگیرید!
در این وقت آن دو صورت شیر که درست روبه روی امام و حمید بودند. به اذن و فرمان خداوند زنده شدند و به سوی حمید حمله بردند و پیش از آنکه فرصتی حتی برای آه کشیدن داشته باشد او را پاره پاره کردند و چنان بلعیدند که کمترین اثر و نشانی به جا نماند؛ حتی خونش را از کف زمین تالار لیسیدند و پاک کردند!
مأمون با تماشای این صحنه نعره ای از وحشت برآورد و بیهوش بر زمین افتاد اهل مجلس را بهت و حیرتی ،سنگین در چنگ خود فشرده بود!
برخی از وحشت دامان لباس یکدیگر را چنگ زده، به هم چسبیده بودند و بعضی دیگر که شاید انتظار دیدن چنین صحنه ای را داشتند یا وقوع آن را به حق می پنداشتند بی اختیار بر زمین زانو زده در حالی که جویبارهای اشک از چشمه سار دیده هاشان جاری بود پیوسته ذکر الله اکبر و سبحان الله می گفتند.
و در این میان به اشاره ولیعهد حاجب دربار به جستجوی شیشه گلاب از تالار بیرون دوید...
میان پرده
[ فاش گردان یک گفت و گوی محرمانه!]
توضیح این گفت و گو را فقط اهل دل» بخوانند.
شیران ای نور دیده اسلام ای ولی خدا ای فرزند پاک رسول خدا! کار حمید آن یاوه گوی مشرک را یکسره کردیم اکنون بگو با این مرد - مأمون - چه کنیم؟ آیا اجازه میدهی او را نیز به سرنوشت حمید دچار سازیم؟!
امام رضا قدری بایستید!
شیران هر چه شما بفرمایید در هر حال ما آماده ایم تا اگر اجازه دهی مأمون را نیز به رفیقش ملحق سازیم!
امام رضا نه نمیتوانم چرا که خداوند تقدیر و تدبیری دارد که به دست این مرد اجرا می شود!
شیران پس آیا امر و فرمان دیگری ندارید؟
امام رضا نه کاری ندارم به مکان اول خود بازگردید!
شیران اطاعت میکنیم
ادامه پرده دوم:
به دستور حضرت رضا(ع) گلاب را به سر و روی مأمون پاشیدند و او را به هوش آوردند. مأمون، چون به هوش آمد و چشم گشود، بی اختیار برگشت و
پشت سر خود را نگریست بر تکیه گاه او تصویر دو شیر درنده با شکوه و زیبایی خاصی به خودنمایی مشغول بودند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود!
به اطراف خود چشم دوخت و حاضران تالار را یکی یکی از نظر گذراند.
همه سرها به زیر افتاده بودند و زبان حال چشمها و چهره ها یک چیز مشترک بود تسلیم و اقرار برای لحظه ای چشم از حاضران گرفت و به جای خالی حمید دوخت!
بی اختیار رعشه ای در تنش افتاد و احساس کرد موهای بدنش سیخ شده اند. برقی از نگاه دو چشم نافذ او را گرفت بی اختیار سر برداشت: علی بن
موسى الرضا ؟!....
سکوت سنگینی که بر فضای تالار سایه گستر شده بود، بوی مرگ و خون می داد. مأمون اندیشید که باید هر چه زودتر این سکوت آزاردهنده شکسته شود. پس از روی تخت برخاست و در حالی که سعی می کرد جلو لرزش صدایش را بگیرد، به سخن درآمد.
مأمون حمد و سپاس خداوندی را که شر حمید را از سر من برداشت... ای پسر پیامبر این ریاست و خلافت در اصل به جد شما رسول خدا و پس از او به شما تعلق دارد اگر مایل باشی من هم اینک از کرسی خلافت به زیر آمده آن را تحویل شما می دهم!
امام رضا (ع) با لحنی آرام و شمرده فرمود.
امام رضا (ع) ای عبدالله اگر من خلافت میخواستم با تو مناظره نمی کردم، بلکه می توانستم بدون نزاع و ستیزه آن را به دست آورم و آن را از تو تقاضا نمی کردم زیرا خداوند همه آفریده هایش را مانند همین دو صورتی که مشاهده کردی، مطیع و رام من ساخته است و تنها مردم کوردل از اطاعت و پیروی ما بی بهره اند و البته خداوند را در این کار تقدیر و تدبیری هست. من مأمورم که به تو و حکومت تو اعتراض نکنم؛ همچنان که یوسف (ع) قدرت ظاهری اش مادون قدرت سلطان مصر بود و مأموریت داشت که با او جدال و ستیزه نکند.
امام محمد تقی (جواد (ع)) که راوی اصلی این ماجر است در پایان روایت خود می فرماید: مأمون از این تاریخ به بعد همیشه خود را در مقابل امام، خوار و کوچک میشمرد تا آنکه سرانجام با نقشه ای شوم.....؟
سلیمان، پدر بشیر