موسى بن جعفر (ع) همسری غربی داشت که میگفتند او را از فرانسه به مدینه آورده بودند. نام او تكتم و لقبش نجمه بود. مادر موسی بن جعفر این کنیز غربی را بسیار دوست داشت و او را طاهره مینامید او اولین فرزند امام هفتم را در یازدهم ذی القعده سال صد و چهل و هشت هجری به دنیا آورد و نامش را علی گذاشتند.
در پانزدهمین سال خلافت هارون الرشید امام موسی کاظم (ع) به شهادت رسید و هیچ یکاز پسرانش دعوی امامت نکردند همه امام علی بن موسی الرضا (ع) را برتر از خود می دانستند.سیزده سال از امامت امام رضا (ع) میگذشت که به هارون الرشید خبر رسید، اوضاع خراسان آشفته شده است. هارون صلاح دید که خودش به خراسان برود و اوضاع را آرام کند. او محمد امین، پسرش را که ولیعهد بود در بغداد گذاشت و با مأمون، ولیعهد دوم خود از بغداد به ایران سفر کرد.
آنها وقتی به خراسان رسیدند اوضاع آرام شده بود ولی هارون به شدت بیمار شد و در طوس به بستر بیماری افتاد و دیگر از آن بستر برنخاست. او در چهل و چهار سالگی مرد و جنازه اش را در سناباد طوس همان جا که مرقد امام رضاست به خاک سپردند. پس از هارون پسرش مأمون که از مادری ایرانی به دنیا آمده و در ایران بزرگ شده بود با فضل وزیر خود به مشورت پرداخت که از آن پس با خاندان بنی فاطمه چه سیاستی در پیش بگیرد. فضل که قصدی جز سیاست بازی نداشت به مأمون پیشنهاد کرد امروز دولت ما با بنی فاطمه بیش از دو سیاست نمی تواند داشته باشد یا سخت گیری حبس و تبعید و یا محبت، همکاری و همدمی مأمون که از پیشنهاد زیرکانه ی فضل خرسند شده بود جواب داد: «من محبت را انتخاب کرده ام.» آن وقت به پیشنهاد فضل مأمون نامه ای به امام رضا (ع) نوشت و از او خواهش کرد که به مرو بیاید امام به اکراه و اجبار دعوت او را پذیرفت.
در آغاز سال دویست و یک هجری به فرمان مأمون کجاوه ای نقره ای را که مخصوص خلیفه بود بر قاطری بستند. امام در آن موکب مجلل و باشکوه نشست و والی مدینه و عده ای از اشراف عرب در التزام رکاب امام به سوی خراسان آمدند.
آنها روز دهم ماه شوال سال دویست و یک هجری به مرو رسیدند و امام در قصری که پهلوی قصر خلیفه ساخته شده بود ساکن شد. چند روز بعد مأمون و فضل هر دو با هم به حضور امام رفتند و مأمون که میخواست به هر شکلی که ممکن است امام را شریک دولت خود کند تا سرپوشی بر حکومت نامشروع خود بگذارد، گفت: «ولایت عهدی را بپذیرید و دیگر هیچ عذری نیاورید! » امام فرمود: به شرطی که در امور مملکت کاری نکنم نه کسی را به حکومت بنشانم و نه حاکمی را از حکمرانی اش بردارم این گفت و گوها چند هفته طول کشید و نتیجه اش در روز اول ماه رمضان دویست و یک آشکار شد.
به این ترتیب در روز دهم ماه رمضان همان سال امام هشتم رسماً به ولایت عهدی مأمون منصوب شد. مأمون دستور داد که به نام علی بن موسی الرضا، سکه ی زر بزنند و این خبر را در همه جا پخش کنند در مراسم عید فطر سال دویست و دو هجری با اصرار مأمون قرار شد که امام به جای خلیفه با مردم نماز فطر بخواند. امام فرمود: در صورتی می پذیرم که با همان مراسم که رسول اکرم (ص) نماز فطر می خواند نماز بگزارم مأمون نیز پذیرفت در آن زمان امام جماعت که خلیفه ی وقت بود با زر و زیور و مرکب شاهانه به مصلی می رفت ولی امام مانند رسول اکرم (ص) پیراهن سفیدی پوشید و عمامه ی سفید بر سر بست که از دو طرفش از سینه و پشت سر آویزان بود و با پای برهنه به راه افتاد جمعیت زیادی الله اکبر گویان به دنبال امام به راه افتاد با صدای الله اکبر آنها در و دیوار شهر می لرزید. در این هنگام نزدیکان مأمون به او خبر دادند که اگر امام به مصلی برود ممکن است انقلابی روی دهد.
مأمون فوری برای امام پیام فرستاد که چون نماز امروز سبب زحمت شما می شود، کسی رافرستاده ایم تا این وظیفه را انجام دهد. امام از همان راه برگشت اوضاع مملکت آشفته بود.مأمون درمانده از زمامداری از امام پرسید چه باید کرد؟ امام جواب داد:باید محل خلافت را از مرو به بغداد انتقال دهید و بعد از ولایت عهدی کناره می گیرم.»
زنی که در خانه ی امام عنوان بانو را داشت، ام حبیب دختر مأمون بود، ولی امام رضا (ع) از او فرزندی نداشت امام حدود پنجاه سال داشت که خداوند از کنیزی به نام سبیکه که او را از نوبه ی آفریقا به حجاز آورده بودند فرزندی به نام محمد به او بخشید.امام آن کنیز را نوبیه ی پاک میخواند و از او به عنوان بهترین کنیزها یاد می کرد.
دو سال و نیم از اقامت امام در مرو میگذشت. در ماه صفر سال دویست و سی هجری، مأمون دستور داد تا با فرو کردن زهر در دانه های انگور امام را به شهادت برسانند. در آن زمان او پنجاه و چهار سال داشت و لقب هایش رضا و مرتضی بود. مأمون یک شبانه روز مرگ امام را مخفی کرد سپس برای حفظ آبروی خود و ظاهر سازی با مجلل ترین تشریفات، پیکر پاکش را به مقبره ی پدرش هارون برد و در آن جا به خاکش سپرد.