سلطان سریر ارتزاق  ( صص 54-50 ) شماره‌ی 6145

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > پيشگويی‌های امام رضا (عليه السلام) > شهادت و دفن خود در طوس

خلاصه

ابا صلت هروی خادم امام رضا(ع ) می گوید: روزی امام (ع) به من فرمود برو کنار قبر هارون و مشتی خاک از کنار در آن و مشتی از طرف راست و مشتی از طرف چپ آن و مشتی هم از جلو قبر او بیاور و مقدار آنها هم به یک اندازه باشد. ابا صلت میگوید رفتم و طبق فرموده امام آنها را آوردم و آنها را در دستمالی مقابل حضرت نهادم امام دستش را به خاک در کشید و فرمود این از خاک در است؟ گفتم بلی فرمود فردا برو آنجا را بکن به سنگی سخت برخورد خواهی کرد. سپس حضرت آن خاک را به گوشه ای ریخت و خاک سمت راست را برداشت و فرمود آیا این خاک سمت راست است؟ گفتم: بلی فرمود: آنجا را نیز بکن با تلی از خاک برخورد خواهی کرد که هیچ کاری نمیتوان کرد. سپس آن را نیز ریخته و خاک طرف چپ را برداشت و فرمود آنجا را هم حفر کن مثل دوتای قبلی به تل خاک میرسی آن را هم به زمین ریخته و خاک طرف قبله قبر را برداشت و فرمود: این خاک جلو قبر است و همین جا برای من قبر حفر نما

متن

 پیشگویی

ابا صلت هروی خادم امام رضا(ع ) می گوید: روزی امام (ع) به من فرمود برو کنار قبر هارون و مشتی خاک از کنار در آن و مشتی از طرف راست و مشتی از طرف چپ آن و مشتی هم از جلو قبر او بیاور و مقدار آنها هم به یک اندازه باشد. ابا صلت میگوید رفتم و طبق فرموده امام آنها را آوردم و آنها را در دستمالی مقابل حضرت نهادم امام دستش را به خاک در کشید و فرمود این از خاک در است؟ گفتم بلی فرمود فردا برو آنجا را بکن به سنگی سخت برخورد خواهی کرد. سپس حضرت آن خاک را به گوشه ای ریخت و خاک سمت راست را برداشت و فرمود آیا این خاک سمت راست است؟ گفتم: بلی فرمود: آنجا را نیز بکن با تلی از خاک برخورد خواهی کرد که هیچ کاری نمیتوان کرد. سپس آن را نیز ریخته و خاک طرف چپ را برداشت و فرمود آنجا را هم حفر کن مثل دوتای قبلی به تل خاک میرسی آن را هم به زمین ریخته و خاک طرف قبله قبر را برداشت و فرمود: این خاک جلو قبر است و همین جا برای من قبر حفر نما و دیگر به مانعی بر نمی خوری وقتی که کار تمام شد دستت را بر پایین قبر بگذار و این کلمات را بخوان. در این هنگام آب از زمین میجوشد و قبر پر میشود و ماهیان کوچکی ظاهر میشوند وقتی که آنها را دیدی بر ایشان نان خرد کن و نزد آنها بریز وقتی که خوردند ماهی بزرگی بیرون می آید و همه آنها را می بلعد و سپس ناپدید میشود آن وقت دستت را بر آب بزن و آن کلمات را تکرار کن در این هنگام آب فرو مینشیند مأمون را نیز بگو تا بیاید و شاهد تمام این جریان باشد. سپس امام (ع) فرمود: هم اکنون فرستاده مأمون به دنبال من خواهد آمد موقعی که از نزد مأمون خارج شدم اگر دیدی سرم باز و مکشوف است با من هر چه میخواهی سخن بگو. ولی اگر دیدی سرم را پوشانیده ام با من سخنی نگو یعنی چون قدرت صحبت ندارم. اباصلت میگوید چون فردا شد آن حضرت لباس خود را پوشید و غلام مأمون آمد و با هم به راه افتادند و من با ایشان بودم تا بر مأمون وارد شد مقابل مأمون طبقی از انگور بود و در دستش خوشه ای که نصف آن را خورده بود قرار داشت. چون نظرش به امام (ع) افتاد از جای خود برخاست و صورت آن حضرت را بوسید و او را نزد خود نشانید سپس آن خوشه انگور را به حضرت تعارف کرد و گفت: این انگورها را مخصوص برای من آورده اند و من انگوری به این خوبی ندیده ام و من خوردم و شما اگر نخوری به ما نمی چسبد از تو میخواهم که حتما از آنها میل کنی حضرت فرمود مرا از خوردن این انگور معاف دار گفت قسم به خدا امکان ندارد. ما را با خوردنت شاد کن راوی گوید حضرت سه مرتبه عذر آورد و او پیوسته حضرت را به نام مقدس پیامبر و علی العلم قسم میداد تا از آن بخورد تا اینکه امام رضا الآن خوشه را گرفت و سه دانه آن را خورد. سپس عبا را به سر خود کشیده از نزد مأمون خارج شد. من نیز دنبال ایشان رفتم و طبق سفارش ،حضرت چیزی نگفتم تا اینکه وارد خانه شد و به من دستور داد که درب خانه را ببندم و به رختخواب خود رفته خوابید و من در حیاط  غمگین ایستاده بودم که ناگاه جوانی زیبا و خوش صورت که شبیه ترین مردم بود به امام رضا ( ع ) و من گمان بردم که او فرزند امام رضا میباشد و تا به حال او را ندیده بودم وارد شد. آقا دربسته بود شما از کجا وارد شدی؟ فرمود: از چیزی که به آن نیاز نداری نپرس و سپس به سوی امام رضا و الله رفت. چون نگاه حضرت به او افتاد از جا برخاسته و او را در برگرفت و به سینه اش چسباند و عبا را بر سر او کشید و مدت زیادی با هم نجوا کردند که من نفهمیدم آن گاه امام رضا الدراز کشید و فرزندش محمد تقی (ع ) روی او را کشید و به وسط خانه آمد و فرمود: ای ابا صلت گفتم لبیک ای فرزند رسول خدا (صل الله و علیه و آله فرمود: خدا در مصیبت امام رضا ال به تو اجر و پاداش دهد که او در گذشت پس من گریستم فرمود: گریه نکن وسائل غسل و آب بیاور تا او را غسل دهیم. گفتم مولای من آب حاضر است ولی وسائل غسل در خانه نیست و باید از بیرون بیاورم فرمود چرا در گنجینه هست وارد گنجینه شدم و وسائل غسل را در آنجا یافتم که قبل از آن ندیده بودم. آنها را با آب آوردم. سپس فرمود: بیا تا با هم جسم امام رضا الله را حمل کنیم آن حضرت را حمل کردیم و به مکان غسل دادن آوردیم بعد به من فرمود از من دور شو و تنها پدرش را غسل داد و بعد فرمود کفن و حنوط بیاور گفتم برای او کفن آماده نکرده ایم باز فرمود در گنجینه موجود است باز وارد گنجینه شدم و در وسط آن کفن و حنوط را دیدم که قبل از آن ندیده بودم آنها را برداشته و آوردم باز هم فرمود تابوت را هم از گنجینه بیاور این موقع دیگر حیا کردم که بگویم ما تابوت نداریم به گنجینه رفتم و تابوتی را در آنجا یافتم که قبلا ندیده بودم و آن را آوردم و پدرش را در آنجا گذارد. باز فرمود بیا تا برای او نماز بخوانیم با هم نماز خواندیم و خورشید غروب کرد و وقت نماز مغرب شد. نماز مغرب و عشا را با من خواند سپس نشستیم و با هم حرف زدیم تا اینکه سقف خانه باز شد و تابوت بالا رفت. گفتم مولای من مأمون ایشان را از من خواهد خواست چاره من چیست؟ فرمود نترس به زودی به جای خودش بر میگردد اگر پیامبری در مغرب زمین بمیرد و جانشین او در مشرق زمین باشد باید قبل از دفن در یک جا جمع شوند. وقتی که نصف شب یا بیشتر از نصف شد تابوت از همان سقف آمد و در جای خود قرار گرفت. هنگامی که نماز صبح را خواندیم به من فرمود در خانه را باز کن چون این طاغوت اکنون می آید. پس به او بگو که از تجهیز امام رضا ( ع) فارغ شده ایم. ابا صلت میگوید به سوی درب رفتم ولی دیگر او را ندیدم نه از در وارد شد و نه از آن خارج گردید. در این هنگام مأمون آمد وقتی که مرا دید گفت: رضا الله ) چه می کند؟ گفتم خدا در مصیبت او تو را اجر و پاداش دهد پس از اسب پیاده شد و سینه را چاک کرد و خاک به سرش ریخت و زیاد گریست سپس گفت در تجهیز او اقدام کنید گفتم از آن  فارغ شده ایم.

پرسید چه کسی این کار را کرد؟

گفتم جوانی آمد که نمیشناختمش و گمان میکنم فرزند امام رضا الله باشد. گفت پس برای او قبر بکنید. گفتم او خواسته است که هنگام حفر قبر تو در آنجا حاضر باشی. گفت بلی برای من چهارپایه ای بیاورید روی آن نشست و دستور داد که کنار درب قبه هارون قبر آن حضرت را حفر نمایند وقتی حفر نمودند به سنگی بر خوردند که مانع ادامه کار شد. لذا دستور داد سمت راست قبه را حفر نمایند که ریشه درختی پدید آمد و مانع شد. سپس گفت: سمت چپ را حفر نمایند باز مثل سمت راست مانع ایجاد شد. تا اینکه امر کرد طرف قبله قبر هارون را حفر نمایند اینجا حفر ادامه یافت و مانعی ظاهر نشد. وقتی که کندن قبر به پایان رسید طبق وصیت امام دستم را بر کف قبر گذاشتم و کلماتی گفتم که آب جوشید و ماهیانی پدیدار شدند تکه نانی را خرد کرده و بر آن ریخته و آنها خوردند. بعد از آن ماهی بزرگی پدید آمد و همه ماهیان کوچک را بلعید و ناپدید شد. دستم را بر آب گذاشتم باز همان کلمات را خواندم که آب فرو رفت همان وقت تمام آن كلمات از یادم رفت و نتوانستم یک حرف از آن را به یاد بیاورم مأمون گفت: ای ابا صلت رضا وال تو را این گونه دستور داده بود؟گفتم: بلی گفت: پیوسته رضا (ع) در زمان حیاتش عجایبی به ما نشان میداد بعد از فوتش هم نشان داد. سپس از وزیرش پرسید معنای اینها چیست؟ گفت من چنین الهام شدم که او برای شما مثالی زده که مانند این ماهیان کوچک مدت کوتاهی از این دنیا بهره مند میشوی سپس یکی از شما قیام میکند و همه را به هلاکت می رساند. ابا صلت میگوید وقتی امام رضاء الله دفن شد مأمون گفت آن کلمات را به من یاد بده. گفتم به خدا سوگند همان لحظه تمام آنها را فراموش کردم و حتی یک حرف از آنها هم به یادم نمی آید به خدا سوگند راست میگفتم ولی او مرا تصدیق نکرد و در صورت عدم تعلیم  مرا تهدید به قتل نمود و دستور داد مرا زندانی کنند. هر روز به من می گفت یا کشته میشوی و یا آنها را به من یاد میدهی و من پیوسته قسم میخوردم که یادم رفته مدت یک سال کار ما بر همین منوال گذشت تا اینکه دلتنگ شدم و شب جمعه ای برخاستم و غسل کردم و آن شب را بیدار ماندم و به رکوع و سجده و گریه گذراندم و از خدا خلاصی خود را خواستم وقتی که نماز صبح را خواندم امام جواد وال پیش من آمد و گفت: ابا صلت دلتنگ شده ای؟ گفتم آری به خدا ای مولای من فرمود: آن کاری را که امشب انجام دادی اگر قبلا انجام میدادی خداوند همان موقع تو را خلاص مینمود سپس به من فرمود برخیز گفتم به کجا بروم در حالی که نگهبانان دم درب زندان هستند و در دستشان مشعل است و ما را می بینند. فرمود برخیز آنها تو را نخواهند دید و بعد از این آنها را ملاقات نخواهی کرد. پس دستم را گرفت و مرا بیرون آورد نگهبانان نشسته بودند و گفتگو میکردند و مشعل ها هم روشن بود ولی ما را ندیدند. وقتی که به بیرون زندان رسیدیم فرمود به کدام شهر میروی؟ گفتم خانه من در هرات است. فرمود: پس ردایت را به صورت خود بکش دستم را گرفت و خیال کردم که مرا از طرف چپ خود به طرف راستش برد آنگاه فرمود صورت خود را باز کن پس صورت را باز کردم ولی او را ندیدم و در درب خانه خود بودم وارد شدم و تا به حال نه مأمون و نه هیچ یک از مأمورانش را ندیده ام.

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

کار حجمی ، کار گرافیکی ، سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی