زندگانی امام رضا(ع)-خط سیر و حرکت امام رضا از مدینه تا توس  ( صص32-40 ) شماره‌ی 6014

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > تعامل مامون با امام (عليه السلام) > مراسم بيعت برای ولايتعهدی

خلاصه

روز دیگر که روز ششم ماه مبارک رمضان بوده چنان که ظاهر می شود از تاریخ شرعیه شیخ مفید، مأمون مجلسی عظیم ترتیب داد و کنار خود برای آن حضرت جایگاه و و ساده برای آن حضرت قرار داد و جمیع اکابر و اشراف و سادات و علما را جمع کرد. اول پسر خود عباس را امر کرد که با حضرت بیعت کرد. بعد از آن سایر مردم بیعت کردند. پس بدره های زر آوردند و جوایز بسیار به مردم بخشید و خطبا و شعرا برخاستند و خطبه و قصاید غرا در شأن آن حضرت خواندند و جایزه گرفتند. و امر شد که در رؤوس منابر و منایر نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنانیر و دراهم به نام نامی و لقب گرامی آن حضرت مزین گردانند

متن

ورود حضرت امام رضا (ع) به مرو و بیعت مردم با آن حضرت به ولایتعهدی

چون حضرت امام رضا (ع) وارد مرو شد مأمون آن جناب را تجلیل و تکریم تمام نمود و خواص اولیاء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت: ای مردمان من در آل عباس و آل علی (ع) به دقت تأمل کردم، هیچ کس را افضل و احق به امر خلافت از علی بن موسی (ع) ندیدم. پس رو کرد به حضرت امام رضا (ع) و گفت اراده کرده ام که خود را از خلافت خلع نمایم و آن را به تو تفویض کنم. حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده است جایز نیست که به دیگری ببخشی و خود را از آن معزول کنی و اگر خلافت از تو نیست تو را اختیار آن نیست که به دیگری تفویض نمایی. مأمون گفت: البته لازم است که این را قبول کنی. حضرت فرمود: من به رضای خود هرگز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه این سخن در میان بود.چندان که او مبالغه کرد حضرت چون غرض او را  می دانست، امتناع می فرمود چون مأمون از قبول خلافت آن حضرت مأیوس گردید، گفت: حال که خلافت را قبول نمی کنی، پس ولایت عهدی مرا قبول کن که بعد از من خلافت با تو باشد حضرت فرمود که پدران بزرگواران من خبر دادند از رسول خدا (ص) که من پیش از تو از دنیا خواهم رفت و مرا به زهر ستم شهید خواهند کرد و بر من ملائکه آسمان و ملائکه زمین خواهند گریست و در زمین غربت در کنار هارون الرشید مدفون خواهم شد. مأمون از استماع این سخن گریان شد و گفت تا من زنده ام کی میتواند تو را به قتل رساند یا نسبت به تو اندیشه بدی نماید. حضرت فرمود: اگر خواهم میتوانم گفت که چه کسی مرا شهید خواهد کرد. مأمون گفت: غرض تو از این سخنان آن است که ولایت عهدی مرا قبول نکنی تا مردم بگویند که تو ترک دنیا کرده ای. حضرت فرمود: به خدا سوگند از روزی که پروردگار من مرا خلق کرده است تا به حال دروغ نگفته ام و ترک دنیا برای دنیا نکرده ام و غرض تو را می دانم. گفت: غرض من چیست؟ فرمود: غرض تو آن است که مردم بگویند که علی بن موسی الرضا (ع) ترک دنیا نکرده بود بلکه دنیا ترک او کرده بود. اکنون که دنیا او را میسر شد برای طمع خلافت ولایت عهدی را قبول کرد. مأمون در غضب شد و گفت: پیوسته سخنان ناگوار در برابر من میگویی و از سطوت من ایمن شده ای به خدا سوگند که اگر ولایت عهدی مرا قبول نکنی، گردنت را بزنم. حضرت فرمود که حق تعالی نفرموده است که من خود را به مهلکه اندازم هرگاه جبر مینمایی قبول میکنم به شرط آن که کسی را نصب نکنم و احدی را عزل ننمایم و رسمی را برهم نزنم و احداث امری نکنم و از دور بر بساط خلافت نظر کنم مأمون به این شرایط راضی شد. پس حضرت دست به سوی آسمان برداشت و فرمود: خداوندا تو میدانی که مرا اکراه نمودند، به ضرورت این امر را اختیار کردم. پس مرا مؤاخذه مکن چنان که مؤاخذه نکردی دو بنده و دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را در هنگامی که قبول کردند ولایت را از جانب پادشاه زمان خود. خداوندا عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمی باشد مگر از جانب تو. پس توفیق ده مرا که دین تو را برپا دارم و سنت پیغمبر تو را زنده دارم؛ همانا تو نیکو مولایی و نیکویاوری پس محزون و گریان ولایت عهدی را از مأمون قبول فرمود. 

روز دیگر که روز ششم ماه مبارک رمضان بوده چنان که ظاهر می شود از تاریخ شرعیه شیخ مفید، مأمون مجلسی عظیم ترتیب داد و کنار خود برای آن حضرت جایگاه و و ساده برای آن حضرت قرار داد و جمیع اکابر و اشراف و سادات و علما را جمع کرد. اول پسر خود عباس را امر کرد که با حضرت بیعت کرد. بعد از آن سایر مردم بیعت کردند. پس بدره های زر آوردند و جوایز بسیار به مردم بخشید و خطبا و شعرا برخاستند و خطبه و قصاید غرا در شأن آن حضرت خواندند و جایزه گرفتند. و امر شد که در رؤوس منابر و منایر نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنانیر و دراهم به نام نامی و لقب گرامی آن حضرت مزین گردانند. و در همان سال در مدینه بر منبر رسول خدا (ص) خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا (ع) گفتند وليعهد المسلمين على بن موسی بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن علی بن ابی طالب عليهم السلام ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام و هم مأمون امر کرد به مردم سیاه پوشی را که بدعت بنی عباس بود، ترک کنند و جامه های سبز بپوشند و یک دختر خود ام حبیب را به آن حضرت تزویج و دیگر دختر خود ام الفضل را به امام محمد تقی (ع) نامزد کرد. و تزویج کرد به اسحق بن موسی دختر عمه اش اسحق بن جعفر را و در آن سال ابراهیم بن موسی برادر حضرت امام رضا(ع) به امر مأمون با مردم حج کرد. 

و روایت شده که چون نزدیک عید شد مأمون فرستاد خدمت آن حضرت که باید سوار شوید بروید به مصلی نماز عید بگذارید و خطبه بخوانید. حضرت پیغام فرستاد که میدانی من قبول ولایت عهدی کردم به شرط آن که در این کارها مداخله نکنم مرا عفو کنید از نماز عید خواندن با مردم مأمون پیغام داد که من میخواهم در این کار دلهای مردم مطمئن شود به آن که تو ولی عهد من هستی و بشناسند فضل تو را حضرت قبول نکرد، پیوسته فرستاده مأمون میان آن حضرت و مأمون رفت و آمد میکرد تا این که اصرار مردم در این کار بسیار شد. لاجرم حضرت پیغام فرستاد که اگر مرا عفو کنی بهتر است به سوی من و اگر عفو نمی کنی، من می روم به نماز همان نحو که حضرت رسول (ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) می رفتند. مأمون گفت برو به نماز به هر نحـو کـه خواسته باشی. پس امر کرد سرهنگان و دربانان را و مردم را که اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا (ع) حاضر شوند. راوی گفت: چون روز عید شد، جمع شدند مردم برای آن حضرت در راه ها و بام ها و اجتماع کردند زنها و کودکان و نشستند در انتظار بیرون آمدن آن جناب و تمام سرهنگان و لشگر حاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالی که سوار بر ستوران خود بودند و ایستادند تا آفتاب طلوع کرد. پس حضرت غسل کرد و پوشید جامه های خود را و عمامه سفیدی از پنبه بافته بر سر بست. یک طرف آن را در میان سینه خود و طرف دیگرش را روی دو کتف خود افکند و قدری هم بوی خوش به کار برد و عصایی بر دست گرفت و به موالی خود فرمود که شما نیز بکنید آن چه را که من کردم. پس بیرون آمدند ایشان در پیش روی آن حضرت و آن حضرت حرکت فرمود با پای برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و علیه ثیاب مشمره» پس کمی راه رفت. آن گاه سر به سوی آسمان کرد و تکبیر عید گفت و موالیان نیز با آن حضرت تکبیر گفتند پس رفتند تا جلوی منزل سرهنگان و لشگریان و آنها که آن حضرت را به این هیئت دیدند همه خود را از مرکب هایشان بر زمین افکندند و به کمال خفت و سختی کفشهای خود را از پا بیرون می آوردند و كان احسنهم حالا من كان معه سكين قطع بها شرابه جاء جيلته و از همه بهتر حال آن کسی بود که با خود کاردی داشت که بندهای کفش خود را برید و پای خود را بیرون آورد و پابرهنه شد.

 راوی گفت: حضرت امام رضا (ع) بر در منزل تکبیری گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند چنان به خیال ما آمد که آسمان و دیوارها با آن حضرت تکبیر میگویند و مردم شروع کردند به گریستن و ضجه کشیدن از شنیدن تکبیر آن حضرت به حدی که شهر مرو از صدای گریه و شیون به لرزه در آمد. این خبر به مأمون رسید ترسید که اگر آن حضرت با این کیفیت به مصلی برسد مردم مفتون و شیفته او بشوند. نگذاشت آن حضرت برود بلکه فرستاد خدمت آن حضرت که ما شما را به زحمت و رنج در آوردیم برگردید و خود را به مشقت نیفکنید. آن کس که هر سال نماز میخوانده همان بخواند حضرت طلبید کفش خود را بپوشید و سوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منظم نشد امر نمازشان به سبب این کار. مؤلف گوید: اگرچه به حسب ظاهر مأمون در توقیر و تعظیم حضرت امام رضا (ع) میکوشید و احترام آن جناب را فروگذار نمی کرد اما در باطن به طور شیطنت و مکری بر طریق نفاق با آن حضرت دشمنی می کرد و به حکم هم العدوّ فاحذرهم دشمن واقعی بلکه سخت ترین دشمنان او بود که به حسب ظاهر به طریق محبت و دوستی و خوش زبانی با آن حضرت رفتار می نمود اما در باطن مثل افعی و مار آن جناب را می گزید و پیوسته جرعه های زهر به کام آن بزرگوار می رسانید.

 لاجرم از زمانی که آن حضرت ولی عهد شد، اول مصیبت و اذیت و صدمات آن حضرت شد و در همان روزی که با آن جناب بیعت کردند یکی از خواص آن حضرت گفت من در خدمت آن جناب بودم و به جهت ظاهر شدن فضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم. آن حضرت مرا به نزد خود طلبید و آهسته با من فرمود که به این امر خوشحال مباش زیرا این کار به اتمام نخواهد رسید و به این حال نخواهم ماند.

و در حدیث علی بن محمد بن الجهم است که . چون مأمون علمای آن زمان و فقهای اقطار را جمع کرد با امام رضا (ع) مباحثه و مناظره نمایند و آن حضرت بر همه غالب شد و همگی اقرار به فضیلت آن جناب نمودند و از مجلس مأمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم خدا را حمد می نمایم که مأمون را مطیع شما گردانید و در اکرام شما مبالغه مینماید و غایت سعی مبذول می دارد.

حضرت فرمود که یا بن جهم تو را فریب ندهد این محبت های مأمون نسبت به من زیرا به زودی مرا به زهر شهید خواهد کرد از روی ستم و ظلم و این خبری است که از پدران من به من رسیده است. این سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با کس مگوی و بالجمله پیوسته آن جناب از سوء معاشرت مأمون درد در دل نازنیش بود و به کسی نمی توانست اظهار کند و در آخر کار چندان به تنگ آمده بود که از خدا مرگ خود را می خواست. چنان که یا سر خادم گفته که در هر روز جمعه که آن حضرت از مسجد جامع مراجعت می فرمود به همان حالی که عرق دار و غبار آلود دست ها را به درگاه الهی بلند میکرد و می گفت: الهی اگر فرج و گشایش امر من در مرگ من است پس همین ساعت در مرگ من تعجیل فرما و پیوسته در غم و غصه بود تا از دنیا رحلت فرمود. و اگر شخص متفحص تأمل کند در وضع معاشرت و سلوک مأمون با آن حضرت، بود تصدیق این مطلب را خواهد نمود. 

آیا عاقلی تصور میکند که مأمون دنیا پرست که به جهت طلب خلافت و ریاست امر کند برادرش محمد امین را در کمال سختی بکشند و سرش را برای او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبی نصب کند و امر کند جنود و عساکر خود را که هر کس برخیزد و بر این سر لعنت کند و جایزه خود را بگیرد. آیا چنین کسی که این قدر طالب خلافت و ملک است امام رضا (ع) را از مدینه به مرو میطلبد و تا دو ماه اصرار می کند که من می خواهم خود را از خلافت خلع کنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم؟ آیا جز شیطنت نکته دیگری ملحوظ نظر اوست و حال آن که خلافت قرة العين مأمون بوده و در حق سلطنت گفته اند: «الملک عقیم». و برادرش امین خوب او را شناخته بود چنان که گفت با احمد بن سلام، هنگامی که او را دستگیر کرده بودند آیا مأمون مرا می کشد؟ احمد گفت: تو را نخواهد کشت چه آن که علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد کرد. امین گفت: «هیهات الملک عقيم لا رحم له، و مع ذلك». 

مأمون ابداً میل نداشت که از رفتن حضرت رضا (ع) فضیلت و منقبتی ظاهر شود چنانچه از ملاحظه روایات رفتن آن حضرت به نماز عید و غیره این  مطلب واضح و هویداست و در ذیل حدیث رجاء بن ابی ضحاک است که چون او فضائل و عبادات حضرت امام رضا(ع) را برای مأمون نقل کرد، مأمون گفت: خبر مده مردم را به اینها که گفتی و برای مصلحت از روی شیطنت گفت به جهت آن که میخواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون دید که هر روز انوار علم و کمال و آثار رفعت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر می شود و محبت آن حضرت در دلهای ایشان جا میکند نائره حسد در کانون سینه اش مشتعل شد و در مقام تدبیر آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نمود.

 شیخ صدوق از احمد بن علی روایت کرده است که گفت: از ابوالصلت هروی پرسیدم که چگونه مأمون راضی شد به قتل حضرت امام رضا (ع) با آن اکرام و محبتی که نسبت به او اظهار میکرد و او را ولی عهد گردانیده بود؟ ابو الصلت گفت: مأمون آن حضرت را گرامی داشت که فضیلت و بزرگواری او را می دانست و ولایت عهدی را به او تفویض کرد برای آن که مردم آن حضرت را چنان بشناسند که راغب دنیاست و محبت او از دلهای مردم کم شود. چون دید که این باعث زیادتی محبت و اخلاص مردم شد و علمای جمیع فرق را از یهود و نصاری و مجوس و صابئان و براهمه و ملحدان و دهریان و علمای جمیع ملل و ادیان را جمع کرد که با آن حضرت مباحثه و مناظره نمایند که بر او غالب شوند و در آن جناب عجز و نقصی ظاهر شود و به این سبب در اعتقاد مردم نسبت به آن حضرت فتوری به هم رسد و این تدبیر نیز بر خلاف مقصود او نتیجه داد و همگی آنها مغلوب آن حضرت گردیدند و اقرار به فضیلت و جلالت آن جناب نمودند.

 مؤلف گوید: که من شایسته دیدم در این جا به یکی از مجالس مناظره آن حضرت اشاره کنم و کتاب خود را به آن زینت دهم.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه