والی خراسان در زمان هارون
هارون به پاس کشتاری که حمید بن قحطبه از سادات عظیم الشأن علوی کرده منصب والی خراسان را به او داد و او در توس مجاور نوقان باغی بزرگ داشت و در آن قصری بود که هارون را به اقدام فرزندش مأمون در آن محل دفن کردند مأمون روی قبر پدرش بنایی نهاد که معروف به بقه هارونی شد و اکنون بارگاه حضرت رضا می باشد.
در زمان هارون قتل سادات علوی و فاطمی به هر عنوان انجام می شد. آنها یا از ترس فراری میشدند و یا در زندان زیر آزار و شکنجه به قتل می رسیدند. یک نمونه حزن انگیز و اسفناک از کسانی که در زمان هارون خود را پنهان میکردند قاسم بن موسی بن جعفر (ع) است که از ترس جان خویش به طرف شرق متواری گشت.
روزی کنار فرات راه میرفت چشمش به دو دختر کوچک افتاد که با یک دیگر بازی می کردند یکی از آنها به دیگری برای اثبات ادعای خود می گفت نه آن طور نیست به حق امیر صاحب بیعت در غدیر). قاسم جلو رفت و پرسید از این امیر که گفتنی منظورت کیست؟ دختر گفت: مرادم ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسین (ع) است. قاسم خشنود شد که به محل دوستان اجداد خود رسیده است. گفت: آیا مرا به رئیس این قبیله راهنمایی میکنی؟ دختر جواب داد: آری پدرم رئیس این قبیله است. او جلو رفت قاسم در عقبش حرکت کرد. او پدر خود را به قاسم معرفی کرد. سه روز با کمال احترام و پذیرایی شایسته و در آن جا ماند. روز چهارم پیش شیخ و رئیس قبیله رفت و گفت: من شنیده ام کسی از پیغمبر نقل میکرد که آن جناب فرمود مهمان بودن سه روز است. بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود. دوست ندارم که از صدقه استفاده کرده باشم تقاضا دارم مرا به کاری واداری و مشغول آن شوم تا آن چه می خورم صدقه نباشد. رئیس قبیله گفت: کاری برای تو تهیه میکنم. ولی قاسم درخواست کرد آب دادن مجلس خود را به او واگذار کند. شیخ پذیرفت. مدتی قاسم در آن جا به همین کار اشتغال داشت تا این که نیمه شبی پیرمرد از اطاق خارج شد قاسم را دید در این دل شب به پیشگاه پروردگار دست نیاز دراز کرده با یک توجه مخصوص چنان غرق مناجات است که هیچ چیز او را مشغول نمی کند. از دیدن این حال قاسم در دلش جای گرفت صبحگاه که شد، بستگان خود را جمع نمود، گفت: می خواهم دخترم را به این مرد صالح پرهیزکار تزویج نمایم. همه قبول کردند. دختر خود را به ازدواج او در آورد. خدا از آن زن به قاسم دختری لطف کرد. آن بچه دوران کودکی را تا سه سالگی گذراند. در این موقع، مریض شد و بیماری اش شدت گرفت. روزی شیخ (رئیس قبیله) بالای سر قاسم نشسته بود از خانواده و فامیل او سؤال می کرد. جوابهایی داد که شیخ را وادار به جست و جوی بیشتری کرد و توجه به یک قسمت از جوابهای قاسم نمود. ناگاه گفت فرزندم شاید تو هاشمی هستی؟ گفت: بلی من قاسم بن موسى بن جعفر هستم بدون واسطه فرزند امام هفتم می باشم. پیرمرد بر سر و صورت زد و گفت: چه شرمنده گشتم در پیش پدرت موسی بن جعفر (ع) قاسم پوزش خواست و گفت: تو مرا گرامی داشتی و پذیرایی کردی با ما در بهشت خواهی بود. ولی من به شما سفارشی دارم. بعد از آن که از دنیا رفتم و مرا غسل و کفن نموده دفن کردید، موسم حج که شما و زوجه ام با همین دخترک کوچک - که یادگار من است - برای زیارت خانه خدا حرکت کنید. پس از انجام مراسم حج، در مراجعت راه مدینه را پیش گیرید وقتی به مدینه رسیدید، دختر را اول شهر پیاده نمایید. او خودش به هر طرف خواست برود، مانع نشوید. شما هم از پشت سر او راه بروید تا این که بر در منزل بزرگی می رسد. همان جا خانه ما است. داخل میشوید و در آن خانه فقط زنهای بی سرپرست که در میان آنها مادر من نیز هست - به سر می برند. قاسم که از دنیا رفت تمام سفارشها و وصیتهای او را انجام دادند. این خانواده با اندوه به جانب مکه حرکت کردند مراسم حج را به جا آوردند و به مدینه برگشتند. پیرمرد دختر را بر زمین گذاشت. او هم شروع به راه رفتن نمود تا رسید به در خانه بزرگی داخل شد شیخ با دخترش بر در منزل ایستادند. همین که زنان چشمشان به این دختر کوچک افتاد، هر یک از این گل نوشکفته سؤالی میکردند ولی آن یتیم اشک می ریخت و به صورت آنها با دقت نگاه میکرد مادر قاسم آمد، چشمش که به این دختر افتاد، شروع کرد کرد به گریه او را در آغوش گرفت، همی بوسه داد و گفت: به خدا قسم این فرزند پسرم قاسم است. آنها در شگفت شده، پرسیدند: از کجا می دانی؟ گفت زیرا شباهت زیادی به پسرم دارد. آنگاه دختر گفت: مادر و پدربزرگم جلوی در هستند. میگویند که بعد از خبر یافتن مادر قاسم از حال فرزندش سه روز بیشتر زندگی نکرد. مدفن قاسم بن موسی الکاظم (ع) در شش فرسنگی حله معروف است.
این هم یکی دو نمونه از زندگی ننگین هارون الرشید خبیث است که تا آرنج خود به خون سادات علوی آغشته گشته و در یک شب شصت نفر از فرزندان علوی را به وسیله حمید بن قحطبه به قتل رسانید و حضرت امام موسی بن جعفر (ع) را چهارده سال به زندانهای مخوف و نمناک انتقال می داد تا بالاخره ایشان را به وسیله سند بن شاهک یهودی زاده به درجه شهادت رساند.